#ورطه_پارت_152
_بیا دیگه...تا کجا مارو دنبال خوت میدوونی؟ بیا بالا بابا...
میرم تو پیاده رو همون مسیر خودمو پیش میرم و دیگه حتی نگاه نمیکنم کار پرایدی به کجا رسید...کار من که به ناکجا رسید...
نمیدونم چقد میرم که خودمو جلوی خونه خودم...همون که سه دنگش مهریه مه میبینم...کلید میندازمو میرم تو...اونقدی شجاع شدم که دعا دعا میکنم تورج همین دور وبر باشه و عصبانی...اون وقت میزنه هم خودشو خلاص میکنه از این آینه دق و هم منو...منو خیلی بیشتر از خودش...
کیفو مانتو و روسریمو همون جا وسط اطاق ول میکنمو میرم سمت آشپزخونه...شیشه ابو برمیدارم همونجور از لبش سر میکشم...جعبه قرصای رنگ و وارنگ که شاید بیشترش تاریخ گذشته باشه ، رنگ و وارنگ میاد تو زاویه دیدم... جدار زیری همون شیشه...صورتیاش همون بروفنایی که عجیب معجزه میکرد واسم...کپسولای اموکسی که گاهی حتی گردشو روی زخم میریختم و اونام معجزه آسا بود به قول یه بابایی!
شیشه رو میذارم سر جاشو...در یخچالو نیمه باز نگه میدارم...دوباره باز ...دوباره بسته...یه قدم ازش دور میشم... و چند قدم بیشتر و میرم سمت اطاق.
رو مبل ولو میشمو چشم میدوزم به سقف...هی که سقف ارزوهام چکه میکنه...هرچی اوج میگیره اوار میشه و برمیگرده سمت خودم...عین تف سربالا...امروز دیگه تا تهش رفتم تا ته تباهی ...ته چاه فاضلاب زندگیم...
دست میکشم رو گونه ها و لبم...همون رد قرمزی که داشتم تا حد مرگ باهاشون میرفتم...تو چه کردی زرین؟ شایان؛ بچه عقب مونده و منگل اون زن باید تو رو به خودت میورد؟ حالا چی شد؟
فردا وضعت از الان بهتره؟ دستمو میذارم رو پیشونم...صدای زنگ گوشیم میاد...چیزی به تموم شدن شارژ اینم نمونده...
گوشی رو محل نمیدم، صدای اس ام اس پشت بندش و دوباره زنگ زدن...اونم زنگ در خونه.
دستمو دراز میکنمو و گوشی رو از تو کیفی که رو زمین پهن شده برمیدارم و دوباره پهن میشم رو کاناپه...بوی پِهِن گرفتم از همین پَهن بودن و شلی و وارفته بودن.
اس امس از یه شماره ناشناس.
_"بالاخره خودتو نشون دادی زرین خانوم...؟"
اس ام اس بعدی:
_"میفرمودین گاوی گوسفندی جلوی پاتون قربونی میکردیم، حالام دیر نشده من سر کوچه وایسادم..."
دوباره صدای مشت کوبیدن به در خونه:
_"این درو باز میکنی یا نه؟"
چقد سرعت پیاماش برای تهدید کردن زیاده...حالا میفهمم که تورج فکر اقتصادی که داره ...کِنِس و خسیسم هس....حالا که پای چند گرم مواد درمیونه ب این راحتیا نمیگذره، اون چند گرمی که بهم داده سلامی بوده برای شروع یه رابطه مشارکتی...سلامی که تازه الان داره دندونای طمعشو نشون میده...که بدجوری تیز کرده اون دندونا رو ...
_"ببین زرین خانوم...من فقط سی دقیقه بهت فرصت میدم تا خودتو برسونی سر کوچه تون...از اونجاییکه در عین صبوری خیلی هم عجولم...به نفعته نذاری این استانه صبرم به تهش برسه و خودشو برسونه به عجله...که اون وقت میشم خود شیطون!"
نگاهی به ساعت پشت دستم میندازم...از الان نیم ساعت شروع میشه...ساعت 2و 40 دقیقه بعداز ظهره...میدونم که تو سی دقیقه میشه خیلی کارا کرد...سی دقیقه یعنی چند ثانیه؟ چند تا 53 ثانیه؟!من تو 53 ثانیه رفتم و برگشتم...تا نیمه های نهار خوردن و مکان رفتن اون یارو پرشیایی رفتم و برگشتم...رفتمو الان افتادم توی 30 تا 53 ثانیه تورج! دوباره تشنه م میشه...خودم که میدونم تشنه اون فکر موذی هستم که افتاده تو سرم...
بلند میشمو و خودمو میکشم رو زمین...نمیدونم چرا حس میکنم تا نکشم...باید از زمین و زمان بکشم و بشنوم...از تورج...از مهشید...از نوید...از اون یارو پرشیایی که حتی نرسیدم اسمشو بپرسم...شاید...شاید فردا...شاید فردا بتونم...شاید فردا بتونم ازش بپرسم...چقد سخت بود اعتراف و هجی کردن این جمله برای خودم....یعنی فردا هم میرسم به همین راه امروز؟
میرم سر یخچال و باقی شیشه آبو میذارم دم دهنم و میرم بالا...اون بالا بالاها! خیلی وقته که دیگه هیچ جوره بالا نمیرم...با سر رفتم وسط این معرکه به خاطر شایانم، به خاطر پدر شایانم...به خاطر زندگیم تا ؛ بعدش خیلی خوب و عالی شد که میزدم و میرفتم بالا...عروج میکردم ، تو اوج بودم..."بودم" الان چی هستم؟ چی بودم؟ چی شدم؟
مادر هستم و شایانم نیس...زن هستم و شوهرم نیس؛ معتاد هستم و اون بالا بالا ها نیستم...الان تو حضیض مطلقم...پس نه مادر هستم؛ حیفه این کلمه؛ نه زن هستم؛ به لجن کشیدم این واژه رو... این جنسیتو! و نه تو اوج لذت و بی خبری.
..من تا پای بی ثبات هر آدم بی سر و پایی رفتم و الان...الان یه جیب خالی دارم که مایه توش نیس...یه اعتبار نداشته که همه چیزو میگن بی مایه فتیره و یه دست خالی از هر گرد و دوا! دوا! یه چشم که دو دو میزنه به این همه قرص و دوا...شیشه آبو میذارم سر جاش و دست میبرم به جعبه قرصای رنگارنگ..چه خوبه که لااقل اینجا سیاهی نیس...لااقل الان! لااقل همین لحظه...لااقل دم دمای ...دم دمای آخرین ...دم دمای اخرین دم!
میرم سمت کابینت یالای کانتر و یه لیوان، یه دست لیوان که برای جهیزیه مه رو برمیدارم...از همون بزرگا که مامان داد بهم و گفت که الیاس چایی خوره، زیاد چایی میخوره، تو اینا براش چایی بریز که جیگرش حال بیاد...چقد الیاس تو اینا چایی خورد و جیگر منو سوزوند...لیوانو میگیرم زیر شیر آب؛ حتی صبر نمیکنم که آبش خنک شه، این لیوان زیادی داغ و جگر سوزه، آب تگریم که بریزی توش بازم هیچی نمیشه...بازم گَر میگیری...
دونه دونه قرصا رو از تو جلدشون میکشم بیرونو میریزم تو آب، اول از همه م همون برفنی که وقتای دردم، وقتای درد ماهیانه بهش پناه میبردم...صورتی محبوبم...یه دونه مفنامیکنم میتونه زینت بخش خوبی باشه و از همه رنگا یکی یه دونه انداختم...10 تا سرراست...میترسم.که تو اب حل نشه...میترسم که این لیوان بزرگ جگر سوز نتونه این همه دونه های رنگی رنگی رو تو خودش جا بده...یه قاشق غذاخوری از کشو میارم..
.میرم سمت همون کاناپه ...ولی کف زمین، جلوی پایه همون کاناپه میشینم...مجبور میشم چند تا از قرصا رو با ضربه های قاشق بشکنمو تا راحتتر حل شه...عجب معمایی شده ها...همونجور نیمه حل لیوانو میبرم سمت دهنمو و یه راست میرم بالا...تا ته سر میکشم
اس ام اس بلند میشه ولی دیگه مهم نیس...چشمام کم کم داره رنگشو به اون قرصای رنگارنگ میبازه...دستمو میگیرم به سرمو دراز میکشم رو زمین...از اول هم همین کار بهترین بود....برای منی که زندگی کردنو یادم رفته ؛ نمیدونم چرا استعداد زیادی ندارم برای یاد گرفتن یه راه بهتر، حالا هرچیز به غیر از زندگی!
چشمم میفته به نقاشی شایان رو دیوار زدم...یه ادمک؛ یه مترسک وسط یه مزرعه آفتابگردون؛ تقاشی رنگ و وارنگ بچه م، بدون حضور پدر و مادرش....مال همین اخریا که فهمیده بود پدر مادردرست و درمونی نداره؛ که پدر مادرش عین مترسک سر جالیزن...
آدمک مرگ همین جاست بخند...
دست خطی که تو را عاشق کرد...
شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خل نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...
به خدا مثله تو تنهاست بخند
صدای زنگ میاد, دیگه نمیدونم زنگ گوشیه یا در خونه...نیم ساعت چقد میشه؟! چند ثانیه؟صدای چند تا زنگ باهم...چند تا زنگه یا من چندبرابر میشنوم یا شایدم دلم میخواد که فکر کنم تنها و بی کس و کار نیستم...چندین نفر راغبن که با من حرف بزنن و شاید پشیمونم کنن...
romangram.com | @romangram_com