#ورطه_پارت_15

هیچی دیگه به ذهنم نزد تا از دستش در برم، اصلا دلم نمیخواد این مقدمه چینیا به اون جایی که نباید ختم بشه.
_حالا چاییم میاری،دیر نمیشه. اصلا دیگه چایی نمیخوام.
پفی میکشم:
_پس چی میخوای؟
_تو رو!
_الیاس خان مغزت زنگار برداشته...انگار، بگیر بخواب نصفه شبی، اراجیف بهم نباف. دستمو ول کن.
خواستم جریش کنم تا دست از سرم برداره، وقتی عصبی بشه دیگه هیچی انرژی واسه غلط اضافه براش نمیمونه. امشب از شانس گَندم شایانم نیس که لااقل اونو بهونه کنم. به شایانم پناه ببیرم، من با مرد کوچیکم خوشم، الان حس میکنم پدرش داره از نبود بچه ش سوء استفاده میکنه، منم اگه دعوت پدرشو بپذیرم به مرد کوچکم خیانت کردم!
اگه فردا شب بیاد و الیاس دوباره مثل تموم این چند ماه سرد بشه، من چجوری تو چشمای شایان نگاه کنم، بگم پسر خوشگلم یه شب نبودی و پدرت جای تو رو گرفت؟ مگه من خیلی شبا وقتی شایان میخوابید براش دردل نمیکردم که محاله دیگه با بابات باشم، تو مرد منی، تو همه کس منی...تو سنگ صبور منی؟ حالا چی شد؟
به خودم که میام، الیاسو میبینم که نشسته رو زمین و جفت دستامو گرفته...چشماشو به زور باز نگه داشته نمیدونم چون خواب آلوده یا اینکه؟؟
_نه الیاس، الان نه.
_چرا نه زرین ...زرینم، خانومم.
اینجوری نکن الیاس، چرا داری تموم امیال خفته مو بیدار میکنی؟
دست میکشه رو موهام، همون موهای لَختی که رو بازوهام ریخته، موها رو از روی بازوهام میزنه کنارو
_این استکانو بده به من.
استکانو از دستم میگیره و میذاره کنار. ...چپه میشه و ته مونده چاییش میریزه رو همون موکت درب و داغون و زِوار در رفته. بینیمو تو هم جمع میکنم.
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند...(*)
-بشین زرین جان....
.بلند میشه و با پاهاش موکتو میزنه کنار، تازه فرش زیر موکتو میبینم، نو و تمیز مونده. همونجور هاج و واج دارم نگاهش میکنم، میره سمت کمد گوشه اطاق که گذاشتم واسه لباسای خودش. یه رکابی تمیز سفید رو از توش در میاره، داری چه میکنی الیاس؟ الیاسی که ماهی یه بارم به زور حمام میکرد، جلوی چشمای من رکابی کثیف قبلیشو درمیاره و تمیزه رو تنش میکنه. چشمم مییفته به تخت سینه ش، هیچی از اون هیبت قبلی نمونده، پلنگ پیل تن قدیم شده یه گربه...شایدم یه موش.
دوباره میاد سمتمو کمک میکنه همراه با خودش رو زمین دراز بکشم، تقلا میکنم از توی حصار دستاش بیام بیرون، ولی نمیدونم از کجا این همه زور بازو رو پیدا کرده؟ نمیذاره و منو محکم تر به خودش فشار میده، نفساش تغییر کرده،
_زرین چرا کار ما به اینجا کشید؟ من که عاشق تو بودم...هنوزم هستم خوشگل خانوم.
چنگ میزنه تو موهام، صورتشو نزدیک صورتم میکنه، بی اختیار به یاد اون سالها چشمامو میبندم، به یاد سالهایی که هنوز دوسش داشتم. همه چیز رو فقط حس میکنم. دستو پام کرخ شده...
_چرا ما من نیستی زرین؟
_تو با من نبودی.
_میخوام باشم...اگه تو قبول کنی.
_....
_نمیخوای؟
_چی رو بخوام؟ این وضعو؟
_نه، منو، اگه منو همه جوره قبول داشته باشی، تحمل این وضع برات راحتتره...
یه نفس بلند روی نفسای تیکه تیکه ش:
_زرین، هنوزم برام همون دختر بچه خونه دایی هستی، همون دختری که بهش میگفتم سیاه سوخته، ولی الان دلم برای همون سیاهی میــــــــــره، میمیره...
یه پوزخند میزنم:
_هه! لابد چون طاقت دوریمو نداری منم داری با دستای خودت زنده زنده چال میکنی؟!
_من خیلی وقته که خودمو غرق کردم، تو این کثافت که تو لااقل واسه نجاتم دستمو بگیری.

romangram.com | @romangram_com