#ورطه_پارت_149

من که یه عمره مامان شدم؛ مامان عروسکام؛ مامان الیاس از وقتی که عالیه نتونست از پسش بربیاد؛ مامان شایان و حالام...مامان شدم برای ...برای غریبه ای که میتونه هم سن الیاس باشه....میتونه جوون تر یا حتی پیر تر از الیاس باشه...میتونه بابای یکی هم سن و سال شایان باشه و میتونه حتی...حتی بابای یه دختر بچه با عروسکای رنگی رنگی باشه...عین همونا که خودم مامانشون میشدم.
ولی میدونم قراره بشم هم پا و هم رکاب یه ادم بی پدر و مادر...
دستمال کاغذی رو میکشم دور لبم، یه کم از رژ مایعی از گوشه های لبم زده بیرون رو پاک میکنم؛رژ قرمزی که رنگ خون پیدا کرده؛انگار که همین الان از بالاسر یه لاشه حیوون بلند شدم...هه!از سر لاشه خودم بلند شدم...درست ته دستشویی ته پارک...
صورتمو تو آینه کج و راست میکنم؛ خوبه هیچی لک و پیس رو صورتم نیس...به خط چشمی نگاه میکنم که تا ده دقیقه پیش نمیتونستم حتی بگیرم تو دستم ولی بعدش که تمرکز پیدا کردمو لرزش دستام استپ شد خوب و دقیق و زاویه دار چشمامو قاب گرفت.
میرم سمت سطل اشغالی که گوشه راهروی دستشویی گذاشتن...دولا میشم برای انداختن دستمال که چشمم میفته به پدای بهداشتی که...یه چیزی تو دلم زیر و رو میشه...تا پشت زبون کوچیکه حلقم میاد و فروش میدم...کثافت و تهوع از این بیشتر؟
بیشتر از همه از فکر نیم ساعت پیش خودم...من کجا نشستم برای مصرف؟! درست تو چند متری جایی که هیچ کس حتی تحمل خودش رو هم نداره...اون وقت من چشمامو بستم نشستم سر بساطم...
میرم سمت روشویی و دستامو مشت میکنم، عین کاسه پر از اب میکنم و میبرم سمت صورتم...وای که مصیبت من از همین جا شروع شد...حتی به خاطر ارایش صورتم نمیتونم آب به صورتم بزنم...دوباره بین انگشتامو از هم باز میکنم و آب ازشون میره پایین.
رژ و خط چشمو میندازم ته کیفم...روسریمو میکشم عقبتر...موهام عین شبق سیاهه سیاهه...شاید یه سیاه پسند پیدا شه....کسی باشه که به کم قانع نباشه سیاهی رو بخوادکه بالاتر از اون رنگی نیس.
کیفمو ضربدری میندازم رو شونه هام...و میرم سمت خیابون اصلی...
گوشه خیابون وایمسیتم؛ آخه این وقت روز...واقعا که حماقت تا چه حد؟
با کم شدن سرعت یه ماشین سرمو میگیرم بالا...یه تاکسی سمند نارنجی که تا خرخره پره و فقط من موندم برای تکمیل ظرفیتش.
سرمو اروم میبرم بالا که یعنی نه...برو..نه من مسافر و نه تو به کار الان من میای...
راننده یه چشم غره میره و راشو میکشه و میره..انگار که براش دست تکون دادم...
یه موتوری جلوم وایمیسته...یعنی همه رو برق میگیره و منو ؟ منو هیچی نمگیره جز جَو...
_خانوم ببخشید؟
شاید اگه وقت دیگه ای بود به این حرفش توجهی نداشتم؛ اتومات یاد گرفتم که جواب هیچ مرد غریبه ای رو تو کوچه خیابون ندم؛ ولی خیلی وقته که همه چیز از دست من خارج شده..وقتی از عقل خارج شه دیگه دست و پا معنایی نداره
سرمو میگیرم بالا....
_این ادرسو میدونین کجاس؟
تازه نگاه میکنم به کلاه کاسکتی که نقابشو زده بالا و صندوقی که رو ترک موتور گذاشته؛ تهیه غذای...هرچی سرمو کج میکنم اسم رستوران تو زاویه دیدم نمیاد...
_خانوم؟
میفهمم که یادم رفت جواب این بنده خدا رو بدم...کاغذو ازش میگرم و ادرسو بهش میگم:
_مستقیم چارراه اول دست راست...باز بپرسید اونجا...
_ممنون...
صدای بوق بوق یه ماشین پرشیا رو میشونم...گمونم اینم میخواد ادرس بپرسه...خوبه...اینم میتونه کاسبی خوبی باشه." از من بپرسید"
سرمو برمیگردونم سمت مخالف...دوباره بوق...میاد جلوتر از من...بازم بی حرکت میمونم...برعکس پژویی که هی عقب و جلو میشه...میاد مماس قد و قامتم وایمیسته...شیشه رو میده پایین...
همه اینا رو زیر زیری نمیبینم...زیرکی دیدن به این کار نمیاد..سر به زیر بودن یعنی تناقض...اون دختره موشرابی که سربلند سر بلند بود...
_نمیااای؟
نمیدونم باید چی بگم؟ اصلا باید صبر کنم یا همین مورد اول؟! اینو نتونستنم از مهشید تو پارک بپرسم؟
_چی شد؟ بیا دیگه! دلو یه دل کن خانومی...
عین الیاس میمونه...
_بیا الان افسر جریمه م میکنه بد جایی وایسادم...
عینک افتابیشو از رو چشماش برمیداره..همون طور که من نقاب حیا و آبرو برداشتم و تو چشمش زل زدم...
_البته که فدای سر شما عزیز جان...ولی دردسر داره دیگه...
سرشو کج میکنه با یه هاله ای از لبخند...شاید خودشم میدونه که جذاب ترش میکنه ...میدونه که یان لبخند نمیتونه لب ادمو به جواب "نه" باز کنه...
دل دل کردنمو میبینه...دولا میشه ....دست دست کردنو مبینه دست میاره سمت دستگیره و از داخل برام بازش میکنه...
_سوارشو دیگه...شک نکن...

romangram.com | @romangram_com