#ورطه_پارت_147
الزایمرگاهی خفیفش لازمه؛حتی برای من که جوونم.
_میاد خاله،میاد،کارش یه کم طول میکشه....بهم زنگ زد ،گفت خوبه،صحیح و سالم ولی گوشیش همه جا انتن نمیده؛هروقت خودش تونست جواب میده.
_زرین از بچه ت چه خبر؟
_هیچ خبر خاله،هیچی....
بازم نگفتم اگه تو از بچه ت خبر داری منم دارم.
_زرین شایان لباس گرم داره؟
من چی بگم؟ مگه من برای بچه م ساک و چمدون بستم که براش لباس گرم بذارم؟
_آره خاله داره...
آلزایمر خاله نمود پیدا کرد...کاش یه آرزوی دیگه کرده بودم...که این فراموشی خاله داره خیلی چیزا رو یاد من میاره؛اینکه عالیه هنوزم عوضی بودنشو به این خونه و خونواده و خاندان نشون نداده...
_خاله بچه زود سرما میخوره ها...
_میدونم خاله،خیالت راحت حالش خوبه...
خاله رو میشونم رو مبل و رختخوابشو از رو زمین بر میدارم...و میبرم تو اطاق.
صدای رعد و برق میپیچه...
الان شایان کجاس؟ نوید هم خبر درست و حسابی از الیاس نداشت فقط میگفت همه چی تموم میشه...میگفت تو هم غصه نخور...بچه ت تا اخر این ماه تو بغلته...حالا دیگه باید نگران بچه خالم هم باشم...اگه بلایی سرش بیاد خاله با این حال نزارش...آآآی الیاس نفرین به تو...عالیه لعنت خدا به تو! من نفرینت نمیکنم فقط میسپارمت به خدا خودش میدونه چه کنه...
صبحونه خاله رو میدم، هنوز خیلی وضعش حاد نیس ولی اولیه که سلولای مغزیش یاد گرفتن آب برن و جون خودشو منو به اتیش بکشونن.
یه نگاه به خودم میکنم؛لباسای تمام سیاه با موهای تمام سیاه ...توی حیاط وایمسیتمو آینه مو از تو کیفم درمیارم...صورتم زیاد بی روح مونده،اینجوری هیچ شغلی به من نمیدن جز گدایی! دست میبرم ته کیفمو از تو ی آستر کیفم رژلب قرمزی رو در میارم و محکم میکشم رو لبم...همونو رو گونه هام میکشم و با نوک انگشتام پخش میکنم رو صورتم...
پف ! سر پیچی رژ رو میچرخونمو پرت میکنم ته کیفم...حیف! کاش رژم صورتی بود...کاش صورتی حجیم بود...روسریمو میکشم عقبتر؛ کاش ...کاش به حرف فلور گوش میدادمو موهامو رنگ میکردم، شرابی میکردم، چقد به این تیپ تمام سیاه عزادارم میومد...
سرمو میارم پایین تر، ساپورت مشکی و کفش پاشنه بلندم که ندارم...ای وای! کامل نیس...حق من همین تیپ نصف و نیمه س ولی شرط میبندم تو خوشگلی چیزی کم ندارم...حی از اون دختر سیاهپوش مو شرابی...
از تو کوچه خاله بیرون میام...محاله اینجا حتی راه برم...خاله بدبختم یه عمر آبرو جمع کرده و حالا زرین با نئشگی و خماریش داره به باد میده...امروز آخرین پَکیه که دارم که حتی دلم نیومد مصرفش کنم...گذاشتم برای روز مبادا که میدونم به روز نمیکشه، شاید دقیقه های مبادا.
میرم سمت همون پارک که الان شده پاتوق من برای رسیدن به قاتوقم!
دختره رو از دور میبینم، همیشه صبحای زود میاد ولی نمیدونم اون روز...اون روز چه قسمتی بود که من عصر دیدمش! هی، امان از این همه تقدیر و قسمت...اگه تورج رو از دست دادم، عوضش یکی دیگه پیدا کردم که قد خون بابام ازم پول میگیره و همه جور اشغالی رو به اسم مواد درجه 1 و ناب میبنده به ناف ما.
_سلام
.سرشو میگیره بالا و اون عینک کذاییشو میزنه بالاتر..
_علیک
این کمالات حرف زدن با اون جمالات عینکی واقعا به هم میخوره...
_داری؟
سرشو میاره پایین...
_بله که دارم، رد کن بیاد بهت بدم...
دستمو فرو میکنم تو جیبم...
اخرین پولی که از پس اندازم داشتم...از باقی پول خریدایی که برای خاله میکردم...آخ که من شدم نون خور نوید...ولی دیگه تموم شد...امروز اخریشه...
پولو میگیرم جلوشو همونجور بسته میاد تو دستم....بدون اینکه انگشتی جابجا بشه...فقط با کف دست، یه رد و بدل ساده...
خودشو میکشه اون طرف و با دستش اشاره میکنه:
_نمیشینی؟
دختر بدی نیس...ولی شغلش اینجوریه دیگه...میشینم کنارش.
_چی کار کردی؟ کار مار پیدا کردی؟
نمیدونم چرا اینو محرم دونستمو باهاش دردل کردم...از اوضاع قمر درعقرب این روزام براش گفتم...قمر در عقربه ولی عین سرطان، عین خرچنگ داره منو میخوره.
romangram.com | @romangram_com