#ورطه_پارت_146

_یه ارزن عقل داشته باشی میفهمی که یه خرابکاری لب اون مرز کرده و خودشو رسونده به این مرز تا خارج شه.
یه ارزن عقل؟ برای من خیلی زیاده؛ همین الان گفتم که پوچ و پوک شده.
ترجیح میدم تو دلم بگم ؛چون مغز خالی من ختم میشه به جیب خالی اونم برای پز عالی جلوی مواد فروشا و پاتوقشون.
_از تورج چه خبر؟
_نمیدونم ندیدمش جدیدا؛ دیگه دم خونه ت نیومده یا اگه اومده من ندیدم.
هه! فکر کن یه درصد اومده باشه و فلور ندیده باشتش.
_زرین این طرفا نیای ها؛ من نمیدونم بین شما چی گذشته، تو چی کار کردی و اون ازت چی میخواد ولی هرچی هس این ادم به نظر خطرناکه؛ جدی هم هس...نیای یه وقتااا
اروم میگم باشه...
_کاری نداری فلور؟
حتی صبر نکردم ببینم کاری داره یا نه؟ اووف که من چقد کار دارم، از جمله دودوتا چار تا کردن برای اینکه بفهمم فلور چطور فهمیده تورج، یه جنتلمن خوش استایل که عین کبریت بی خطره برام خطرناکه. چطوری جدیت رو از تو صورتش فهمیده، اصلا از کجا فهمیده که این دفعه طرف حسابش منم نه الیاس...ازکجا فهمیده که تورج برای تسویه حساب با من اومده نه الیاس...نه نجات شایان ونه هیچ چیزی دیگه...فقط منو منو و منو تورج!
پتو رو تا زیر گردنم میکشم بالا،هوای نموری که از لای درز در و دیوار و پنجره زده تو اطاقو میکشم به ریه های نمورم! هوای پاییزی امسال بدجوری داره سرعت میگیره برای جلو رفتن،برای قوی شدن و جون گرفتن...خودشو رسوندن به زمستون
هوای ابری ؛ بارون سرد رگباری، صورت تو هم جمع شده خاله از درد و دلنگرونی...چشمای پف کرده من از لاقیدی و خماری...اوووف! همه چیز جَمعه و جای هیچ نگرونی نیس...هیچ نگرونی...جز جیب خالی من که دیگه هیچی توش نیس...ولی اینم نگرانی نداره، چیزی که تو این شهر درندشت زیاده کار، منتها باید جوهره شو داشته باشی.
خاله تو رختخوابش بلند میشه و زیر لب اووف اووف میکنه، پیرهن آبیشو که گلای زرد آفتابگردون داره میزنه بالا و بعدم پاچه شلوار مشکیش....
تازه میبنم چقد ساق بند و مچ بند به پاهای پیر و چروکیده ش که سفید عین آینه س بسته س...ساق بندا رو دونه دونه در میاره و دست میکشه رو پاهاش...از زانو تا مچ و برعکس...
_رو میکنم سمتش:
_خاله ساق بندتو چرا در میاری؟ سردت میشه!
_خیلی گز گز میکنه زرین...دیشب خوابم نبرد.
منم بلند میشم و تشکمو دولا میکنم برای جمع کردن
_چرا منو بیدار نکردی خاله؟
سرشو میگیره بالا و با چشمای سبزش یه نگاه مهربون از همونا که عاشقشم میندازه بهم:
_چیکار میکردی خاله؟ تو هم زابه راه میشدی....خوبم، همیشه همینه.
تعجب میکنم، یعنی من تا این حد خودمو به کوری و کری زده بودم که نه صورت در هم خاله رو دیده بودم و نه صدای آه و ناله شو؟! خاک تو سرت زرین که فقط مفت میخوری و میگردی...خاک تو سرت که نمیدونی باید چیکار کنی؟ تمام افتخارت شده اینکه تونستی گلیمتو از آب بکشی بیرون،حتی شده یه گلیم جِرواجِر، حتی شده یه گلیم زیر پایی که پر ته سیگاره و سوراخ سوراخ اتیش منقل...حالا چی شده؟ فقط تونستی تو این مدت دوری بری پارکو از همون دختر عینکی جنس بگیری،اونم جنسی که خود خر نفهمتم میفهمی که همون نیس...معلوم نیس چی هس...با چی قاطی شده...پول میدی که گ*ه بگیری...اونم با هزار و یک ترفند و نا ز و ادا...اینجا نمیشه...الان مامورا میان..این ساعت نه...الان نه...عصر بیا صبح برو...آخرم ما رو میبرید تو مستراح ته پارکو یه ذره کوفت که دقیقا مناسب همون مستراح بود و به قیمت خون الیاس میذاشت کف دست ما...
تموم شد! همه پنجاه تومنو خرج خریدن همون مواد مستراح ساخت کردم...دختر حاج مصطفی،زرینی که اونقدی وسواسی بود که دست خیس به در و دیوار نمیزد حالا توالت خونه خاله شو کرده مامنی برای اوج گرفتن...سکوی پرتاب،پرتابی که دقیقا ،قدم به قدم همراه سقوط آزاده!..
میرم تو اشپزخونه زیر سماور همیشه رو شمعک خاله رو زیاد میکنم...از وقتی نوید رفته چایی هس...مونده س و لی هس...حالا اگه نوید بود روزی سه بار باید چایی دم میشد...ولی الان یه هفته،نه ده روزه که نوید نیس،اما چایی هس...نوید با شربازیایش نیس؛ اما خاله هس با دلشوره هاش...دلشوره تنها اولادش...تنها یادگار شوهر مرحومش...
دستمو میذارم رو شونه خاله و لیوان آبو با یه قرص مسکن بهش میدم
_دستت درد نکنه زرین جون، خوب نمیشم...دکترم میگه باید باشه اینجوری،راستم میگه آفتاب لب بوم...به نویدم میگم این خرج کردنا آفتابه خرج لحیمه...
_اِ خاله نگو دیگه...این حرفا چیه؟ میخوای خون به جیگرم کنی؟
دستشو میاره و لیوانو ازم میگیره، مشت دستمو باز میکنمو قرصی که توش عرق کرده برمیداره بدون هیچ چندشی مبره سمت دهنش.
شونه شو تو مشتم یه فشار کوچیک میدم...ولی خودم درد میکشم...درد شونه هام...از نداشتن یه شونه قابل اعتماد،از نداشتن یه پاکت پول قلنبه تو جیبم...از نداشتن شوهر بی غیرتیم...نداشتن بچه م...نداشتن ننه بابای درست و حسابی، من چی داشتم؟ جز ادعا! جز اراده پوشالی که برای پوچی الیاس سر میدادم؟
_زرین...خاله...
با صدای چروک برداشته و ترک خورده خاله برمیگردم سمتش؛
_جونم خاله؟ چیزی میخوای؟
_از نوید خبری نداری؟ زنگ نزده؟ کجا رفته این پسره؟
تو دلم میگم رفته دنبال شوهر نامرد من...میفهمم حالتو خاله،تو هم اولادت گره خورد تو تارهای عنکبوتی الیاس..عین شایان من.!
دست خاله رو میگیرم و بلندش میکنم...جفت دستاشو تو دستای من قفل میکنه...
_چی شد زرین؟ نوید چیزی به تو نگفته؟ کی میاد؟

romangram.com | @romangram_com