#ورطه_پارت_140

_باشه عزیزم باشه...تو رو خدا گریه نکن...
ومن چه میفهمم از قسم خدا، همونجور که فلور هاج و واج نمیفهمه چرا همه حرفای امید بخشش اینجوری بغض منو ترکونده!
سرمو میذارم رو سینه فلور و هق میزنم براش...عین شایان اون وقتا تو بغل من، عین من اون وقتا تو بغل مامان، عین خودم تو بغل خودم این وقتا و همه وقتا!

کیف قهوه ایمو ضربدری میندازم رو شونه هام، نمیدونم چرا فکر میکنم این کیف بی قیمت همیشگی رو که امروز به خاطر محتویاتش قیمتی شده رو ازم سرقت میکنن؛ چه خوشبحال اون دزدی بشه که کیف یه حامل مواد رو بزنه...یه ساقی؛ نه یه...قاچاقچی! با خودم که رو دربایستی ندارم، این کار اونقد قبیح هس که هرجورم با کلمه ها کشتی بگیرم بازم این منم که زیر دو خمش میمونم و میشم فیتیله پیچ! قاچاقچی.
یه نگاه به خونه میندازم؛ فلور دیشب همینجا کنار خودم خوابید؛ وسط همین اطاق اتراق کرد که مبادا این زرین بهونه گیر که از قضا یاد کوچیکیاش افتاده اووخ بشه، زرینی که داره کارای بزرگ میکنه؛ یا ادمای بزرگ میپره و اجناس بزرگ و قیمتی جابجا میکنه؛ شیشه های گرون؛ الماس نیس ولی ارزنده س...برای کسیکه که زرگر باشه و قدر این زر شیشه ای رو بشناسه.
امروز هنوز سر کارم نرفته ولی تصمیم دارم همچین شیک و با کلاس برم سر اولین قرارم..مشتریم باید ببینه که با کم کسی کار نمیکنه؛ ویزوتور تورج عین خودش با کلاسه!
توی صف تاکسی وایمیستمو ساعتمو نگاه میکنم؛ هنوز مونده تا برسم به قرار...ولی ترجیح میدم که به موقع برسم یکی از اصول بازار کارآن تایم بودنه!
صف تاکسی که اینه وای به صف اوتوبوس.!
صندلی جلو تاکسی میشنم.عقب هم یه خانوم و دو تا آقا؛من کنار اون خانومه هم نمیشینم، بهترین جا برای تاکسی همین صندلی کنار راننده س.حتی صفحه حوادث روزنامه رو هم بخونی همه اتفاقات سر سرنشین عقبی خودرو پیاده شده.
بدون هیچ معطلی ساعتو یه بار دیگه چک میکنم.
درست سر وقت...گوشیمو درمیارم برای اینکه شماره پلاکو یه بار دیگه چک کنم.
میپیچم تو کوچه و زنگ درو میزنم...صدای یه پسر بچه میپیچه تو گوشم:
_بله؟!
نمیدونم چند ساله به نظر میاد؟ بیشتر از چار ساله ...کمتر از هفت سال
دست میکشم رو گلوم...این گره روسری چرا اینقد سفت شده..داره گلومو فشار میده ..داغ شدم؛ گردنم عرق کرده...
_بله!
یه بار دیگه میپرسه...
سردمه؛عرقم از سرما چرا منجمد نمیشه.
_سلام یه لحظه میاید دم در؟!
_بله،
اینقدردرگیر این سرما و گرما شدم که وا دادمو و بچه رو کشوندم دم در...بچه ای که کمتر از 7 سالو بیشتر از چار سالشه؛ دقیقا هم سن و سال شایان منه...مادرش هم سن و سال مادر شایان منه،خود زرین...یکی بدل زرین تمرگیده تو خونه تا بچه ش براش جنس بیاره. یعنی هردم از این باغ بری میرسد.
_در با تقی باز میشه،یه پسر بچه از درگاهش میزنه بیرون...
موهای فرفری با صورت کک مکی...خوشگل نیس...حتی با نمکم هم نیس...
_سلام؛ با کی کار داشتین؟
_مونس خانوم هستن؟
دستشو از رو دستگیره در برمیداره و یه قدم میاد جلوتر...
دوطرف کوچه رو نگاه میکنه.
_مامانی؟
تکیه میدم به دیوار؛این حرکات چیه این بچه در میاره،یعنی بهش یاد دادن که مشکوک باشه و دور و برشو بپاد؟!
_اره،اسم مامانت مونسه؟!
_بله!شما زرین خانومی؟
چشمامو محکم فشار میدم،لبهامو هم ایضا.
این بچه منو شناخت؛بهش نمیاد که ندونه برای چی اینجام؛آشناس به این امورات؛بر عکس من.
دستشو میاره جلو...
_بدینش به من خاله!

romangram.com | @romangram_com