#ورطه_پارت_141

خاله!یه لحظه یاد سپهرِ زیبا افتادم.
دستمو فرو کردم تو کیفمو رو زانو خم شدم جلوش...هرچی گشتم پیداش نکردم دستم خورد به چیزی کوچولو اون ته مهای کیفم...میکشمش بیرون..یه آبنبات توت فرنگی...ترش...شایان عاشق چیزای ترش بود...
آبنباتو میگیرم جلوش...
_برو به مادرت بگو بیاد دم در..نیست؟
_نه نیستش...
چطور بچه درو رو غریبه ها باز میکنه.
بلند میشمو دوباره به آبنبات تو دستم نگاه میکنم... ازم نگرفتش.
_پس منتظر میمونم تا مامانت بیاد.
درو نیمه باز میذاره و میره تو ...از همون پشت در صدای "مامان" گفتنشو میشنوم.
صدای یه بچه 5-6 ساله،چقد شبیه مامانی گفتن شایانه...مادرش شبیه من...ای لعنت خدا بهش اگه شبیه من باشه..لعنت به من که دارم مواد میبرم برای یه زن؛یه مادر...مادر یکی مثل شایان...هم قد و قواره شایان..اونم چی شیشه؟!
این مادر به بچه ش افتخار میکنه؟ عین شایان که برا ی فلور جونش تغریف کرده بود منو دوس داره؟
_"زرین، شایان بزرگم که بشه به تو افتخار میکنه مث همین الانش"
صدای فلور چرا تو گوشم ویز ویز میکنه...بر مردم ازار لعنت....فلور لعنتی!
_"5-6 ساله...آخی عکسشم گذاشته بود...بذار نشونت بدم."
اون زنک لعنتی تو اتوبوس چی میخواد...اون چجوری منو پیدا کنه تا گوشمو خراش بده؟
_"شایان عین باباش نمیشه ایشالا."
_"عجب آدمایی پیدا میشنا!!"
صدای قهقه اون دختر عزادار موشرابی...رژ صورتی حجیم...موهای های لایت سورمه ای فلور...
دستمو از تو کیفم در میارم و محکم در خونه رو میکوبم بهم...نمیدونم این همه فکر و چرت و پرت چرا زده تو پاهام...با اخرین سرعت میدوم سمت ته کوچه...اصلا نه کسی منو دیده و نه من یه بچه زشت رو دیدم...بچه یه مادر ایکبیری شیشه ای...
سر خیابون که میرسم تازه نفس میشکم...دندونام درد گرفته،تمام راه رو دویدم...نفس بالا نمیاد...گلوم میسوزه ولی ...می ارزه...من نیستم...بخدا من این کاره نیستم...من گ* بخورم دنبال این برنامه ها باشم...من نیستم تورج...زنه از هرجا دوست داره جیرشو جور کنه...خر ما از کره گی دم نداشت.
_دربست...
ماشینه تا دربست رو میشنوه یه راست میزنه رو ترمز و منو دور میکنه از اون بن بست...از اون جهنم...
دستمو فرو میکنم تو کیفم...یادمه از این ابنباتا چند تا خریده بودم ولی هرچی میگردم اثری از بقیه ش نیس...دیروز که کیفمو زیر و کرده بودم هم ابنبات نبود...چجوری رفته تو استر پاره شده کیفمو چجوری سر دراورده...
تکیه میدم به پشتی صندلی و شیشه رو میدم پایین...چقد سرده ولی نمیلزرم...الان قرص ومحکمم...نمیدونم تا کی ولی الان خوبم..نفسم نمیگیره ؛آزاده آزاد..
ادرس خونه خاله رباب رو به راننده میدم...باید بپرسم از نوید...که نوید خان اینبار قاصد چه خبر شومی هستی؟ اسمت نویده ولی هیچ وقت خوش خبر نبودی...درست از وقتی که با الیاس قاطی شده؛نحسی الیاس دامن هرکی رو به رش بگیره و میسوزونه...یاد بدهی الیاس به نوید میفتم...بطلب الیاس از تورج...و منی که بین بستانکار و بدهکار از هر دو طرف دارم میخورم.

_نوید دیروز چیکار داشتی اومدی دم خونه؟
_تو ازکجا میدونی؟
چشمشو ریز میکنه و پاهایی که دراز کرده رو جمع میکنه:
_نکنه خونه بودی؟
_خونه نبودم.
باورش نمیشه،
_نه خوشم اومد؛زن و شوهر انگ همدیگه این...
این جمله رو یه بار دیگه از زبون یکی دیگه،تو یه موقعیت دیگه شنیده بودم.
_خوب یاد گرفتی از گیر طلبکار در ری دختر خاله؛الیاس یادت داده دیگه؟
_ چه واسه خودت میبری میدوزی..

romangram.com | @romangram_com