#ورطه_پارت_138
زانوهامو جمع میکنم تو شکمم؛ یه نگاه میندازم به ساق پاهام...دیگه حتی حوصله ندارم که واسه خوش تراش و تمیز شدن اینا کاری کنم. فلور اینجا بود بساط اپیلاسیونو مومک و وکسشو به راه میکرد... نمیدونم چرا اینقد سعی میکنه منو به خودم بیاره...سعی داره تو این وانفسا بهم ثابت کنه که اول از همه خودم مهمم حتی بیشتر از شایان...اینکه به سرم رنگ بذارم خیلی مهمتر از اینه که فکربی شایانی رو مث خاک بریزم به سرم!
به اس ام اسی که برام اومده نگاه میندازم...ایرانسل اونم از یه شماره ناشناس...
_سلام اینم ادرس دو جایی که فردا باید برید، تورج.
دو تا ادرس خیلی هم از همدیگه دور نیستن...؛ تقریبا نزدیک هم؛ ولی معلومه که اون خانومای منتظر هم حال و روزشون عین خودمه؛ خیلی هم وضع مالی خیره کننده ای ندارن؛ همه چیز تو مایه های خودمونن از نظر مایه تیله!
صدای زنگ درو میشونم؛ شک ندارم فلور اومده.
سریع بساط دفتر دستک آبرومندامه مو جمع میکنم و میذارم تو کیفم تا فردا سرحال و با نشاط برم یه سمت کار جدیدم...دلم نمیخواد اولین روز کاری نامرتب و شلخته به نظر بیام!!
_سلام زرین جونم. خوبی؟
_اوهوم...تو چطوری؟
_سلام کردیما! جوابش چی شد؟
_گیریم که علیک..
_اوو! لَلَ، حالا بودی با ما، تنت به از ما بهترون خورده ؟! بابا حالا کنارت نیستیم؛ دیگه کف پاتو یه نگاه بنداز...
دستشو میگیرم؛
_کم مُهمل بباف به هم...اینقده خودتو خاکی نگیر و ما رو شرمنده نکن؛ اون وقت عرق شرم ما شُره میره و میریزه روت و یهو دیدی گِل شدیااا!
_یعنی زرین من فدایی این همه شعر گفتنتم؛ اینا رو چجوری در میاری و رو هم رو هم میچینی؟
_از تو جیبم...میخوای؟!
_اگه داری اره؛
میشینه رو مبل و پاهاشو میندازه رو هم...روسریشو در میاره...
به هایلات سورمه ای که بین موهاش کرده نگاه میکنم؛ چقد خوشگل شده!
_خوشگل شدی! خبریه؟
_نه مثلا چه خبری؛ تنوعه دیگه.
چقد دلخوشه، نه شوهری داره نه بچه ای ، ولی هنوزم به خودش میرسه، هنوزم خودشو قبول داره و برای خود خودش کم نمیذاره؛ خودشو مدیون خودش نمیذاره!
_جون خودت! یعنی واسه خودت تنهایی این کارو کردی؟
_پس واسه خودم چندتایی این کارو کنم؟!
یه مشت میزنم به بازوشو بلند میشم...
_منظورم کلا خود خودت نبود که، مثلا کس دیگه؛...
دوباره بهش نگاه میکنم و خودمو نیم خیز میکنم برای بلند شدن یا شایدم فرار:
_یه بار دیگه، یار دیـــــــــــگه!
از جاش میپره که بذاره دنبالم...از جام میپرم تا...تا برم براش چایی بیارمو با این فکر جدیدی که انداختم تو سرش تنها بذارمش.
از همونجا داد میزنه برای اینکه حالیم کنه، تو این مورد شوخی نداره.
_من صدبار گفتم؛ بعد مهدی دیگه هیچ کی...نه اینکه بگم مرد خوب دور و برم نیستا؛ نه!ولی من دیگه نمیتونم زنی که برای مهدی بودم بشم، شاید برای اونا فرقی نکنه ، ولی برای خودم چرا؛ نمیتونم خودمو با زمانی که با مهدی بودم مقایسه کنم،نمیتونم وقتی بهم سلام کرد؛ حتی سلامشو با مهدی مقایسه کنم..حتی جواب سلاممو سعی کنم عین اون موقع ها که با مهدی بودم بدم..نمیشه دیگه.
با سینی چایی برمیگردم پیشش...
_میفهمم؛ شوخی کردم.
در صورتیکه حاضرم جون شایانمو قسم بخورم نفهمیدم؛ آخه من هنوز الیاس زنده س دارم خیلی راحت وارد شراکت با یه مرد دیگه میشم؛ شراکتمو با مرد زندگیم بالکل فراموش کردمو به قول خود الیاس با یکی دیگه ریختم رو هم!
_میگم زرین چه خبرا؟
و این بی خبری این روزا تنها خبریه که همه پِی ش رو میگیرن.
_هیچ...هنوزم پلیسا خبر نیوردن.
romangram.com | @romangram_com