#ورطه_پارت_137
سرمو که به شیشه چسبونم یه کم فاصله میدم.
_بله؟چیزی گفتین؟
عینکشو رو چشمش جابجا میکنه.
_آدم صفحه حوادث میخونه روانی میشه ها.
خب نخون؛ روانی هستی که میخونی دیگه؛ از این بیشتر؟!
_مگه توش چی نوشته؟؟
_نوشته مادره زده بچه شو کشته چون فکر میکرده گوسفنده...قربونی کرده بچه رو..
_چی؟!
روزنامه رو تا میکنه و میذاره تو کیفش....قشنگ برمیگرده سمت من.
_مادره زده از این شیشه میشه س چیه؛ از اونا مصرف کرده و رفته تو هپروت...همه رو خر و الاغ دیده؛ بچه شم گوسفند و زده بچه رو نفله کرده.
این ادبیات رو تو روزنامه نوشته بوده؟
_دقیقا همینجوری نوشته بود؟
_نه خب...چه فرقی داره؟!
و من هنوز جای کار زیاد دارم..هنوز نمیدونم شیشه چیه؛ من فقط با سنتی و قدمت دار کار کردم.
_حالا شیشه چیه؟
گره روسریشو سفتر میکنه؛ با دستش بالای پیشونیشو لمس میکنه تا مطمئن شه موهاش به حد کافی بیرون هس؛ اونقدی هس که زیباتر و خوشچهره ترش کنه...موهای خوش رنگی هم هس انصافا ولی بازم به پای زیبایی اون دختر موشرابی صبحی نمیرسه.
_وا ندیدی تا بحال؟
حالا منم که تعجب میکنم..نه والا؛ ما که این کاره ایم ندیدم تا بحال...
_نه مگه شما دیدی؟
خودشو جمع و جور میکنه؛ سوال زیادی منکراتی بود؟!
_نه خب...چیزه عکسشو تو روزنامه و تلویزیون دیدم.
سرمو اروم میارم بالا و لب میزنم:
_آهان!
ولی انگار باید منو از اطلاعات عمومی نیمه خصوصیش مطلع کنه...
_ببین از اسمش معلومه دیگه...شیشه؛عین شیشه خرده میمونه!
همین حرفش کافی بود تا مثل شیشه ترک بردارم..پودر شم...اینا که تورج به من داده چیه؟ چقد شبیه بود...اینا هم میشه شیشه باشه.
دیگه نمیپرسم چجوری مصرف میکنن...من الان حی و حاضر یکی دو تا پَک دارم. دستمو سُر میدم تو کیفم...همچین تا ته فرو میکنم...حسش میکنم..حس میکنم همون شیشه ای که قراره بشه عمر یکی دیگه...عمر یه زن... شاید عمر یه مادر.
_بچه چند سالش بوده؟
_5-6 ساله...آخی عکسشم گذاشته بود...بذار نشونت بدم.
بچه 5-6 ساله برای من کم چیزی نیس...برای منِ مادر...عکس پسر کوچولوی مو بور چشم آبی...عین عروسک میمونه؛ حتی چشم بسته هم میشه تشخیص داد که این یه فرشته س...چجوری تونسته این بچه رو با یه گوسفند اشتباه بگیره...یعنی اگه منم یه قدم از مواد سنتی و محبوب خودم اونورتر برم این میشه سرنوشت خودمو بچه م؟!
سرمودوباره میچسبونم به همون شیشه اتوبوس...همون شیشه ای که میتونه در عین شکننده بودن تیز و برنده باشه و زخم کنه؛ غرنده باشه و فریاد بزنه؛ سنگ باشه و خرد کنه...خرد کنه یه مادرو...که عین یه حیوون بیفته به جون بچه شو بدره!
سرمو از رو شیشه برمیدارم و میکوبم بهش، خیلی اروم؛ کمه...یه بار دیگه برمیدارم و محکمتر از قبل میکوبم..بازم نمیتونه به این مغز دهن وا کرده حالی کنه که خفه خون بگیره...که آروم بشه و بتمرگه یه گوشه! اینکه من دارم به شغلم عمل میکنم؛ اینکه گاهی برای زنده موندن باید درید؛ باید کشت؛ به سبک زندگی گلادیاتوری باید کشت تا زنده بمونی!
شاید اون مادر باید بچه شو میکشت و از خونش میمکید تا زنده باشه...چرا هیچ کس حقو به مادره نمیده؟؛ چرا نمیگه که این مادر چی بوده و چی شده یا اصلا چرا این شده؟ مگه از مادر برای بچه هم دلسوز تر هست؟ یعنی دل اون مادر کمتر از این خانوم مو رنگ کرده کنار من سوخته؟! چی اونو سوزونده و اینطوری حرارتش گُر گرفته که شراره هاش رسیده به جگر گوشه ش؟ حالا باید منتظر حکم باشه؟ حکم اعدام؟مگه شاکی داره؟ شاکی کیه؟ پدر بچه؟
یه همچین بچه ای مگه پدر درست و حسابی داره؟ اصلا مگه مرد درست و حسابی بالای سر اون زندگی بوده که مادرش ، ستون خونه، شده این و بچه ش ویرون شده؟!
وقتی سقف خونه نم برداره و بعدم تَرَک؛ معلومه که ستون نمیتونه یه تنه بار این همه خشتو تحمل کنه؛ میشکنه و فرو میریزه . بقیه هم از دور وایمیستنو تماشا میکنن، فقط صداشو میشنون و به به و چهچه و گاهی اه اه و وای وای میکنن.
برای صد هزارمین بار بسته پلاستیکی که از پشتش داره دونه های شیشه ای رو میکشه رو مغزم نگاه میکنم. عجیبه که از وقتی از اتوبوس پیاده شدم یه لحظه هم قیافه اون بچه که مادرش کشته بودش از ذهنم نرفته...دلم میخواد تمام این بسته رو با دندون تیکه تیکه کنم و انتقام اون بچه و مادری که منتظر حکمه؛ شایانمو مادری که اینجا مونده حیرون و ویرون رو بگیرم. هرچی میکشیم از کشیدن ایناس.
romangram.com | @romangram_com