#ورطه_پارت_135
_ولی چشمم آب نمیخوره...پلیسا بی خیالتر از این حرفان...
_من که بهتون گفتم، شاید اگه پای پلیس نمیومد وسط اوضاع بهتر بود...ولی چه کنیم که شما همیشه سرخود و بی مهابا کار میکنید.
این حرفای بی ادبانه پیچیده شده تو غلاف احترام، منو جری میکنه، از اسب افتادم از اصل که...از اصل که مدتهاس افتادم.
_منظورتون چیه؟ یعنی چی که همیشه سرخودم؟!
یه پوزخند میزنه:
_نیستین؟! مگه من عرض نکرده بودم که فعلا نباید هموببنیم؟!
_من...من..
من چی؟ من خمارم؟چی دارم بگم؟
_هی زنگ زنگ...حالا بفرما...امرتون.
از جام بلند میشم...بدرک که یه ساعت بعد نئشه میشم...یعنی میخواد بگه من نمیدونم امرت چیه؟
_هیچی...مثل اینکه شمام خبری از الیاس و شایان ندارین...ببخشید مزاحم شدم...باید برم.
سایشو از بالای سرم برمیداره ...هیچ درختی موندگار نیس؛ این که دیگه علف هرزه!
نگاهشو حس مکینم پشت سرم...این نگاه نمیتونه بدرقه خوبی برای من باشه، دست خالی نباید منو برمیگردوند...
_صبر کنید.
امیدواری چیز خوبیست...جمله زیباییه!
صبر میکنم ولی پشت بهش...
اینبار اونه که میاد جلوی من و باز هم قد علم میکنه.
_یه چند لحظه صبر کنید...بفرمایید بشینید ؛ چه عجله ای دارید حالا،
_خب خودتون گفتین که مزاحم شدم.
ابرو تو هم میکشه...
_من گفتم مزاحم؟ من گفتم که سر خود و بدون مشورت زیاد کار انجام میدین، نه اینکه مزاحمید ولی حالا که اومدین اینجا صبر کنید...خب راستش ما ...
نمیدونم چه میخواد بعد از "ما" بگه که اینجور خودشو جدا کرد از "من."
با دستش اشاره میکنه به نزدیکترین صندلی که دم دسته...
_بفرمایید بشینید؛ عرض میکنم خدمتتون.
و من میفرمایم، روی صندلی چوبی که به دیوار کنار در واحد تکیه داده شده، حس امینت بیشتری از این دم در بهم دست میده؛ اون "ما" گفتن تورج؛ بدجوری این"من" تنها رو ترسونده؛ منی که یه معتادم، یه مادر معتادم که بچه ای هم نداره و از قضا این بچه شده دستاویز برای اینکه خیلی ناکرده ها رو بکنم. خیلی نارفته ها رو برم و خیلی نا دیده ها رو ببینم و بشنوم.
_خب زرین خانوم..خدمت شما!
واین بار بدون واسطه داشبورد بسته سفید رو میگیره جلوم...
سرمو میگیرم بالا و تو چشماش نگاه میکنم...چشم تو چشم، تو فاصله حتی کمتر از یه قدم انسان بالغ! اون ماشین میتونست حریم خوبی باشه...ولی حالا که نیس "غیاب" خیلی از حرمت ها حس میشه...اولیش همین "حضور" من تو این خونه!
بسته رو میذاره رو میز و خودش صندلی اون طرف میزو میکشه بیرون برعکس میذاره...میشینه روشو دستاشو میذاره رو پشتی صندلی...
_میدونید چیه زرین خانوم؟
سرمو از رو گلای رومیزی نمیگیرم...شروع میکنم به شمردن گلبرگای رومیزی.
_من فکر میکنم که اومدن الیاس به این زودیها نباشه.
اگه تو فکر میکنی، من مطمئنم، این دفعه گندی زده که حاج رضام با اون همه پول نمیتونه خرج کنه و جمعش کنه!
_خب راستش..خب راستش در کمال شرمندگی باید بگم که من تمام بدهی الیاسو به شما پرداخت کردم.
گردن میکشم بالا...این سرکشی ها یعنی چی؟
_یعنی چی؟ تمام بدهی شما به الیاس همون یه بسته گرد بود؟
romangram.com | @romangram_com