#ورطه_پارت_134

_سلام...
_بفرمایین داخل چرا دم در؟!
اگه من برای گرفتن یه امانتی اومده بودم میتونستم دم در هم تحویل بگیرم ولی ...ولی امانتی من چیز خاصیه، گوهر گرانبهایی که فقط باید تو خفا و پنهونی دست به دست شه.
_بفرمایین خواهش میکنم...بشینید.
دستشو نشون میده به دورترین ست مبلی که چیده، درست روبروی پنجره های که به بیرون مشرفه.
خودش نمیشینه...یه راست میره سمت سالنی که الان پشت سر من میشه، از صدای باز و بسته شدن کمدا و بهم خوردن ظرفا میفهمم که رفته یه چیزی اماده کنه برای خوردن، آخه ناسلامتی من زن دوستشم...من مشتری نیستم، یه مشتری ساده و هرجایی نیستم...درسته اینجام ولی اینجا هرجایی نیس...خونه دوست شوهرمه، خونه یکی از مدیر عاملا و مهندسای تحصیلکرده س...خونه یه ادم حسابیه...و من با تمام حساب کتاب ضعیفی که دارم میفهمم وقتی با قصد خرید هروئین میام جلو....نمیتونم حساب خودمو این یارو رو پاک بدونم...این یارو یکی هست بدتر از الیاس...درسته پاشو جلوتر از یه حدی نذاشته، ولی پای منو به خیلی جاها باز کرده...منو چه به برجای بالای شهر؟! منو چه با تنهایی با یه مرد غریبه، منو چه به اومدن تا این سر شهر برای گرفتن جنس...منو چه...
_بفرمایین،
_ممنون.
بوی ترش اب پرتقال میزنه زیر دماغم....نمیدونم قصد و غرض هاش از همین الان شروع شده یا هنوزم همون تورج جنتلمنیه که میخواد بدهیشو با الیاس صاف کنه، همونی که میخواست هرکاری داشتم بهش بگم.
_بفرمایید زرین خانوم...گرم میشه.
_بله میخورم.
خودشو از رو پشتی مبل دور میکنه و به من نزدیک...نزدیکتر؛
_خب؛ میشنوم.
سرمو میندازم پایین، حال من دیدنیه نه شنیدنی...چی میخواد از یه مادر خمار، از یه آدم خمار، اصلا از یه حیوون خمار بشنوه؟ جنس ما رو بده بریم رد کارمون دیگه.
_خب راستش من...من نگران این وضعم.
چشماشو باریک میکنه و ابروی راستشو میده بالا...
_کدوم وضع؟!
_خب...همین که هنوز بعد یه ماه خبری از شایان نشده...
دستشو میذاره رو عینکشو میده بالاتر.
_شایان یا الیاس؟!
خسته میشم از اینکه هی میخوان ربط تواین دو تا...گم شدن این دوتا رو به رخم بکشن.
_چه فرقی میکنه؟
_خیلی فرق داره.
_چه فرقی؟وقتی یکیشون پیدا شه اون یکی هم پیدا میشه.
_نخیر زرین خانوم...الیاس این دفعه دیگه برگشتنی نیس.
با همه بی تفاوتیم به الیاس...این نیومدنش برام فرق داره...تفاوت داره...شایدم درد داره...
انگار میفهمه که باید بیشتر توضیح بده، هنوز آستانه دردم به اوج خودش نرسیده، هنوزم میتونه نیش بزنه و این طعمه روبروشو زخم و زیلی تر کنه...
_من الیاسو میشناسم و...البته سیروسو...غیب شدن این دوتا خیلی مشکوکه...مطمئنم یه خرابکاری کردن که حالا هفت تا سوراخ خزیدن...
اما من با همه ادعام نه تورج رو شناختم و نه سیروس رو؛ نه حتی الیاسو...
ادبیات تورج کلی فرق کرده، این مار خوش خط و خال؛ حالا خیلی راحت از هفت خطی و خزیدن تو سوراخ حرف میزنه!
_شما چی میخواین بگین؟ شایان من الان کجاس؟ چه بلایی سرش اومده؟
از جاش بلند میشه و میاد بالای سرم وایمیسته...ناچار سرمو میگیرم بالا.
چشماش از پشت عینک بزرگتر و خشمگین تر شده.
_مگه پلیس خبری واستون نیورده؟
_نه! هیچی، گفته به محضی که کوچکترین خبری شه مارو در جریان میذارن.
سرمو میندازم پایین:

romangram.com | @romangram_com