#ورطه_پارت_132

درو روش باز میکنم...
بی حالی تورج به منم سرایت کرده! حس و حالی نمونده برای اراجیف فلور...هه!حرفاش شد اراجیف! یه تماس تلفنی از این رو به اون روم کرد...طعم شیرین اون پشمکو عین همون تریاک تلخ کرد برام...
_وای زرین،چقد طول میدی درو باز کنیا...
_چیکار کنم؟ نشستم پشت در که!
_این آیفونوو درست نکردی؟ البته زیادم بد نمیشه ها،یه تکونی به خودت میدی یه بادی به کله ت میخوره...هرچند که کله ت زیادی باد داره!
_هه! اون باد نیس فلور... غمباده!
بازومو فشار میده...
_بس کن زرین...غمبرک میزنی که چی؟ میدونم نگران بچه تی...بخدا مادر نشدم ولی میفهمم سخته...اما...سخت بگیری سخت تر میگذره...شایان جاش امنه...عمه...
یه نگاه تیز میکنم بهش...اونقد که حرفشو میبُره و دُم عمه رو از سر حرفش کوتاه میکنه...
_عالیه هر چقدم که بد باشه، نمیذاره به جگر گوشه الیاسش بد بگذره،بابا نوه شه بفهم،از گوشت و خون الیاسه...کم چیزی نیستااا....الیاس...نفس عالیه!
_ای نفس بُر بشه عالیه...هم خودش هم نفسش با هم برن زیر گل...
_نفرین نکن زرین،دعا کن بخیر بشه، عاقبت همه چیز...همه کس...
_عاقبت اونا بخیر نمیشه...من مطمئنم، مگه اینکه عدالت خدا عیب و ایرادی داشته باشه...
لبشو گاز میگیره...
_استغفر اله...نه...اینجورام نیس...دیگه خوش خوشانشونم که نمیشه..
_نه تو رو خدا بشه...هرکی بگذره...من نمیگذرم ازشون فلور...به خداوندی خدا نمیگذرم...
_خیلی خب،این نیز بگذرد...بریم تو...
خوشم میاد اهل تعارف نیس...خودشو دعوت کرد به داخل خونه...
جلوتر از من راه میفته و منم دنبالش...
صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه...بازم تبلیغاتی...
بی صدا میرم سمت گوشیم ولی...شماره ایرانسل...
_"زرین خانوم تورجم...مجبور شدم با این خط در تماس باشم باهاتون...لطفا فردا صبح ، تاکید میکنم صبح راس ساعت نه ونیم اینجا باشید...در غیر این صورت شرمنده..."
ادرسی که زیر پیام داده رو یه بار بالا پایین میکنم، متن کامله،هیچ نقصی نداره،اس ام اس کامل بوده...ولی یه جای کار میلنگه...ادرس رستوران و کافه نیس...یه خونه یا باغ یا یه گاراژ،هرچیزی میتونه باشه...ولی عمومی نیس...رد و بدل مواد دیگه تو ماشین و بعد صرف یه فنجون قهوه داغ نیس...سرده، سردِ سرد...

موجودی حسابو که از عابر بانک میگیرم...موجودی دلمفقوتمفتوانم صفر میشه...خالی خالی...این بار آخره مه میتونم لارج بیامو خرج کنم...هرچند که همیشه قناعت میکردم،الیاس گم و گور شد و دیگه خبری از پرکردن حسابم نیس...منی که حاضر بودم یه وعده در روز بخورم،کمتر بپوشم، تا بتونم بهتر بکشم...بهتر خودمو پشا دودا مخفی کنم...حالا دیگه این کارم نمیتونم بکنم.
50 تومن پولی که عابر داده بیرونو برمیدارم و مچاله میکنم تو جیبم...با این پول من چند روز میتونم سر کنم؟ شبو به صبح برسونمو روزو به شب؟...اونم با این اوضاعی که نفس کشیدنم خرج برمیداره!
از دیشب تابحال موندم چه کنم با این ادرسی که تورج فرستاده،دلم میگه نرو نفسم میگه برو، برو که بزودی این نفس میگیره از بی جنسی...شاید باید بدجنسی و ناجنسی بعضی آدما رو به جون بخری تا به جنس اعلا برسی! بدون دردسر...!
مچ دستمو میگیرم بالا و برمیگردونم،پشت دستمو نگاه میکنم،ساعت 8 صبحه. تا ساعت نه و نیم اونم به ادرسی که تورج داده نمیدونم میرسم یا نه،دلمم نمیخواد به رسیدن و نرسیدن فکر کنم. اونو میذارم به حساب قسمت و تقدیر،اگه رسیدم که هیچ،اگرم نه بازم هیچ....نه دیگه این موقع نباید هیچ و پوچ شه. من باید به متاعم برسم ...الان وقتش نیس، الان وقت خماری و بی رمقی نیس....الان وقت ترک نیس! باید زودتر از همه دنبال بچه م بگردم.
میرم سمت گوشه خیابون تا تاکسی بگیرم...چند متر جلوتر یه ماشین مزدا سه سورمه ای نگه میداره، سرمو میندازم پایین تا فکری نزنه به ذهنش که من افکار پلید دارم.
دختر روسری مشکی ازش پیاده میشه، با کفشای پاشنه بلند میخی مشکی...مانتو کوتاه و ساپورت مشکی...هرلحظه منتظر بودم صدای گریه های این سیاهپوش عزادار رو بشنوم ولی صدای قهقه دختره رو میشنوم،کنکجاو میشم تا این عزادار خنده رو روببینم ...با تک بوقی که راننده میزنه، دستشو تکون میده و برمیگرده سمتم...رژ مایع و حجیم صورتی و چشمایی که شاید از وسط گونه ها خط چشم خورده بود...با موهای پر و پخش و پلای شرابی!
چند متر میره جلوتر و منتظر وایمیسته،
با یه دودوتا چار تا پشیمون میشم که با تاکسی برم، میرم اون سمت بلوار تا سوار اتوبوس شرکت واحد شم...از الان تا وقتی تکلیف آدمی که منو با این 50 هزار تومن ول کرده و رفته معلوم نشده، وضع منم همینه!
پامومیذارم نزدیکتر به وسط خیابون تا برم اون سمت که صدای ترمز شدید ماشین لکسوز نقره ای که از جلوم رد شدو میشنوم...
برمیگردم پشت سرمو نگاه میکنم،دختره سیاه پوش مو شرابی، سرشو از شیشه ماشین برده تو در حال حرف زدنه،با اخم غلیظ با چاشنی لبخند اغواگر که برام عجیبه، درو باز میکنه و میشینه تو ماشین،قطعا سر کرایه راه باهم چونه نزدن،که اون ماشین مسافر کش نبود و اون دختره مو شرابی مسافر نبود،دستشم تنگ نبود...الان دیگه نبود...
نفسمو پر صدا میدم بیرون...
از بلوار رد میشمو خودمو میندازم رو نیمکت ایستگاه اتوبوس و منتظر همون اتوبوسایی که هرروز قیمتاش میره بالاتر...یه نگاه به نیکمت میندازم، عجیبه که خیلی شلوغ نیس...دستامو باز میکنم از همو به پشتی نیمکت تکیه شون میدم...

romangram.com | @romangram_com