#ورطه_پارت_129

گرچه لبخند زورکی مُد بود
فوت کردم به کیک بی شمعم
مرگ من لحظه ی تولد بود
فلور شونه هامو فشار میده، بلکه حجم این همه درد که داره رو شونه هام سنگینی میکنه بره بیرون، ولی نه، این چیزا دوای درد من نیست:
_زرین جونم، بخدا هیچی نمیشه، من دلم روشنه، میدونم که شایانت دیر یا زود سُر و مُر و گنده پیدا میشه....
و من بین این همه کلمه کوتاه و بلند فقط اون "دیر" رو میشنوم؛ اگه خیلی دیر بشه، اگه اونقد بگذره که عالیه از بچه م یه الیاس دیگه ساخته باشه، اونقد که منو مادرش ندونه....ولی بازم میخوام...میخوام که باشه هرچند دیر، میخوام که صحیح و سلامت باشه ولی باشه، حتی بدون مادری به نام زرین.
_زرین جان، پاشو بریم بیرون، یه بادی به کله ت بخوره، یه سرم میریم پیش اون دوست الیاس کی بود؟ همون که میگفتی شاید بتونه کمکی کنه.
_نمیشه، نیستش...گوشیشم برنمیداره.
ونمیدونه که نصف حال خرابم به خاطر ترس از رسواییمه...اینکه که کفگیر موادم داره به کف میخوره و من هیچ کسو ندارم که به دادم برسه...اینکه الیاس و سیروس یه غلطی کردن اون سر کشور و دیر یا زود گندش درمیاد که هیچ کس نمیتونه جمعش کنه، اینکه عالیه بچه مو برده وسط همون گند و گ*ی که پسرش ساخته...منم اینجا دست و پا میزنم برای هیچ و پوچ!
_زرین، ای بابا...زرین...با توامااا...
_هان؟!
_تو واقعا داری خل میشی، بلند شو بریم بیرون یه هوایی بخوری...شاید این مغرتم باز بشه...اینجوری خودخوری کنی چیزی درست میشه؟
براق میشم تو چشماش:
_درست نمیشه ولی من غلط دوست دارم...همین غلط خوبه...
_بلند شو، من تو حیاطم تا نیم ساعت دیگه اومدی بیرونااا...اول میبرتم ارایشگاه، این چه وضع سر و وصورته؟
_تو رو خدا فلور، بخدا دل و دماغ ندارم.
_تو غلط کردی نداری...خودم سر حالت میارم.
دستامو مشت میکنم رو پیشونیم...دلم میخواد سرشو بزنم به دیوار...من دردم چیه اون چیه؟ همه غمش شده اینکه من برم اصلاح صورت و ترگل ورگل کنم...برای کی؟ برای چی؟ برای منقل سیاه و دود گرفته م؟یا برای گردای سفیدی که روز به روز منو سیاه تر میکنه و ته جیبمو پاک تر و سفیدتر؟
روسری قهوای مو با مانتوی کرم میکشم تنم، چشمم میفته به روسری قرمزی که گاهی برای مجالس خیلی خیلی شاد همراه اون رژ قرمز میزدم؛ حالا روسری هست، رژ قرمزم هست ولی دیگه هیچ مجلسی نیست...چه برسه به مجلس شاد.
_من آماده م فلور، چه خوابی دیدی برامون خدا بخیر کنه.
_خواب نبوده عزیزم، رویا بوده...اونم چه رویای رنگینی...یه وقت گرفتم برات از فریبا خانوم!
_فریبا خانوم؟!
_اوهوم...
دستمو عین بچه ها میگیره تو دستشو دنبال خودش میکشونه.
_چقد دستات یخه دختر...کلیدتو اوردی با خودت؟ نمونی پشت در.
_آره؛ همیشه تو کیفمه.
ودوباره منو عین اسب عصاری دنبال خودش میتازونه!
بشین همین جا زرین، تا من فوری و فوتی برم دو تا دونه از اون پشمکا بخرم.
_پشمک؟!بچه شدی؟
_آره مگه چشه؟ اینقد دوست دارم که نگو، نگاه کن، مثل ریشای بابانوئل میمونه.
به پشمکی که تو دستای دختر بچه مو طلایی 5-6 ساله س نگاه میکنم و فقط اون موهای سیاه پسر خوشگلمو بین ریشه های سفید پشمک میبینم.
_زودی میرم میام...از هوای اینجا لذت ببر.
پوزخند میزنم بهش...هوای تمیز به مزاق ما خوش نمیاد.هوای تمیز بدون شایان هیچی نیس...هوا نیس...زندگی نیس...
فلور اونقدی با شایان گشته که مثل بچه ها شده و من ...آآآآآخ که من حتی وقتی شایانم بود قدرشو ندونستم...وقتی بود، من درگیر این بودم که چجوری خودمو نیست و نابود کنم و حالا...
تکیه میدم به نیمکت پارکو دستامو از هم باز میکنم....
سرمو به سمت راست برمیگردونم...دختر روسری بنفشی که قیافه ملیحی داره، لبخند میشونه رو لبم...

romangram.com | @romangram_com