#ورطه_پارت_128

دوباره خم میشه طرف داشبورد...گنجینه تورج اینجاس انگار...
همونجور از توی داشبورد سرشو میگیره سمت من...تو فاصله نزدیک...نفس به نفس...دم یه دم...چشم تو چشم:
_بوهای خوبی به مشامم نمیرسه زرین...... خانوم!
شک کرد در خانوم بودن من یا اون بوهای خوب جلوی نفسشو گرفت و به خودش اجازه داد خانومی رو ازم بگیره؟
_خدمت شما...
بازم بسته سفید رنگ ولی بزرگتر...پر ملات تر...
_یه مدت نباید هم دیگه رو ببینیم...
استرس و تشویش سرریز میشه تو همون قلب شناور از داربست افتاده!
_چ...چرا؟!
_گفتم که،قضیه مشکوکه...ولی خیلی طول نمیکشه...
برمیگرده رو صندلی خودشو فیکس میشینه :
نمیدونم چه سریه تو حرکاتش که سرِ چشمه تشنه نگه ت میداره...
_برای یه مدت طولانی بستونه گمونم...درمورد الیاس و سیروس و حتی شایانم مطمئنم همین روزا یه خبری میرسه
و نمیدونه که این خبر میتونه هرچیزی باشه حتی مرگ و میر...که من میمیرم اگه اون نفر اخر خار تو پاش بره...
بسته رو بی چک و چونه برمیدارم...الیاسم اخرین بار، جیره پُر و پیمونی بهم داد و غیبش زد...ساقی اینبارم اگه بره...اگه غیب شه...من چه کنم با این همه حضور بیخاصیتم با ساقیای غایب؟!!
چه خبره فلور؟ اون درم ببند...
_اوو! چیکار کردی با خودت دختر؟
چه خوب که پنجره ها رو باز گذاشتم...دیگه حضور وقت و بی وقت و نیمه وقت فلور برام عادی شده...تو نبود شایان برام همه چیز شده، همه کس...حتی بیشتر از خواهرام...باباکه هنوزم نمیتونه قبول کنه خواهرش، عالیه خانومش، تونسته دو هفته تمام بچه منو با خودش ببره و بیخبرم بذاره، بی خبری که به هیچ وجه خوش خبری پشتش نیس.
دستای فلور جلوی صورتم موزون به حرکت میاد...یا شایدم گیجی و دَوران سرم همه چیزو موزون میبینه...
_چی شد فلور؟
_هیچی عزیزم...هنوز هیچی...ولی قرار شد اگه ازشون خبری شد بهمون بگن...عکس شایان تو همه پلیس راها پخشه...
دوباره با همه وجود میخزم تو لاکی که رو زانوهام برای خودم ساختم...
_پاشو زرین جان، جون فلور اینطوری نکن با خودت...
_نمیتونم فلور...یه ماهی میشه...کجا رفتن؟ عالیه کجاس؟ الیاس؟
دیگه خسته شدم بس که از شایان گفتمو و هیچی نشنیدم...بس که از الیاسو عالیه نگفتم و قد همه عمرم چشیدمو و کشیدم!
_فلوراگه دیگه بچه مو ندیدم چی؟ اگه عالیه بلایی سرش بیاره چی؟ اگه سر گم و گور شدن بچه ش، بچه مو گم و گورکنه چی؟ لبمو گاز میگیرم..."گور"؟
برمیگردم سمت فلور و دستاشو چنگ میزنم...
_فلور اگه بچه مو...
هق میزنم...دندونامو بیشتر رو لبم فشار میدم:
_اگه بچه مو راهی گور کنه چی؟ من چیکار کنم؟ من اصلا میتونم کاری هم کنم؟ به جان مادرم فلج میشم...
_توچرا اینجوری شدی زرین؟ این آسمون ریسمونا رو از کجا میبافی؟
چشمامو تو هم میکشم:
_پس چیکار کنم؟بزنم برقصم برات؟ نمیتونم جونم...نمیتونم...من وسط این جشن گریه م میگیره....دیوونه م دیگه...دیوونه که شاخ و دم نداره!
شاعرت فرق داشت با دنیا
عاشق ِ آنچه که نمی شد بود
وسط جشن، گریه می کردم

romangram.com | @romangram_com