#ورطه_پارت_126

بدم میاد چیزایی که خودم میدونم و بهم یاداوری کنن...بدم میاد امید الکیمو ناامید کنن...خوشم میاد با دیوونگی های الانم همراه و هم پا شن!
_میگی بشینم دست رو دست بذارم فلور؟
_من اینو نگفتم، ولی راهش این نیس...پس قانون رو برا چی گذاشتن؟ نمیشه راه بیفتی دوره دنبال بچه ت...
_چرا، بمونم تو خونه دیوونه میشم...
میاد جلو و دستامو میگیره، خسته شدم اینقد که از دیشب با الناز نوبتی دستامو گرفتن به خیال اینکه درد قلبم بهتر میشه...وقتی راه نفسم گرفته س این دست گرفتنا راه باز کن نیس...جا باز کن نیس...هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه جای شایانو تو قلب من باز کنه، حتی همین قلب دود گرفته و افیون زده.!
یادم به الناز میفته، طفلک دیشب چقد اذیت شد با اون بارش و تو این ماهای حساس اوایل حاملگی که میتونه همه چیزو تکون بده، این تکونا، این شوکا، این جفتک انداختنای من میتونه دنیا مادرونه ش رو زیر و رو کنه...که چی! که زرین خاک بر سر نتونسته بچه شو چار چشمی نگه داره، حتی جلوی مادربزرگش!
_الناز کی رفت؟
فلور میره سمت میزو خوراکیای روشو جمع میکنه، الا یه لیوان شیر!
_صبح شوهرش اومد دنبالش...دیشب نتونست بخوابه، جاشم ناراحت بود اذیت شد...گفت یه کم که بخوابه دوباره با حمیدرضا میرن پی بچه...
کجای این شهر درندشت پی شایان کوچولوی من میگردن؟ حرفای فلورو به خودم تحویل میدم...
سرمو براش تکون میدم،
_من دیگه برم، خبری شد حتما بهم زنگ بزن، گوشیم شارژش پره پره!
_باشه، مراقب خودت باش...تو هم ما رو بی خبر نذار...
تا دم در حیاط دنبالم میاد...پامو که میذارم تو کوچه، دوباره پشت سرمو نگاه میکنم، فلور قصد تو رفتن نداره، نمیتونم صبر کنم، بیقراریا برام قرار نذاشته، من بدون اون کوفتیا یه قدمم نمیتونم بردارم، باید متاع تورجو بزنم تا آروم و قرار بگیرم و برم سر قرار با خودش!
_برو تو دیگه....
_میرم حالا...
و نمیدونه که این "میرم حالا" ش یعنی من دارم میمیرم...برو تو فلور...برو تا این بدحالیم، حال کل محلو بد نکرده...تا این سرسام ودام دام تو سرم، رسوام نکرده!
هر یه قدمو که سمت سر کوچه میرم، یه قدم دلم میره به سمت همون انباری حیاط خونه م...فلور هنوز وایساده تا از نظرش دور شم...نمیدونه که این نظر کردنش برای منی که بال بال میزنم برای رسیدن به این بلای خانمان سوز، ریشه سوزه...نگاهش برای من بلای خانمان سوزه...برو تو فلور...توروخدا برو تو خونه، به روح مهدی ت برو....
قسم مهدی کافی بود تا فلورو بکشونه تو خونه، تا من راحت نفس بکشم و با همه وجود خیز بردارم سمت خونه م....سمت زیرزمین نمور خونه م...کنار همون کثافتا و حیوونای موذی...
دم در دوباره نگاهمو میندازم رو قد و قامت ساختمون فلور...کسی پشت پنجره نیست...و این بهترین اتفاق زندگی من درهمین لحظه س...
کلید میندازم تو درو فوری میرم تو گنجه م پی غنایمم...
یه پَک کوچیکشو برمیدارم، میترسم و شجاعانه میرم پایین، میرم پایین تو همون انباری تاریک، پایین تر از اون نیس و بالاتر از سیاهی رنگی نیست...پس هرچه باداباد!
دست میکشم پشت مانتومو میتکونمش...باید تر و تمیز برم پیش تورج...
دوباره یه زنگ دیگه بهش میزنم، به امید اینکه از خاموشی دراومده باشه یه خبر واضح به من بده، اونقد که این دل تاریک، تو همین ظلمات روشن شه!
_الو بله؛
_الو؛ آقا تورج، زرینم...
_بله شناختم؛ شما کجایین؟
_تو خونه م...
_هنوز تو خونه اید؟ مگه پیاممو ندیدین؟
_برای همون زنگ زدم، خبری شده؟ شایانو پیدا کردین...
_...
نمیدونم چه عادت بدی پیدا کرده که تو اوج نگرانی آروم میمونه...سکوتش؛ سکته م میده...
_الو! آقا تورج؟آقای ابطحی؟!
_بله، بله؛ گوشم با شماس...
گوش برای من کافی نیس، باید همه حواست به من باشه، به منو زندگیم...مگه به الیاس قول نداده بودی؟
_الو؛ پرسیدم طوری شده؟!

romangram.com | @romangram_com