#ورطه_پارت_12
از جاش بلند میشه، چند قدم میاد سمتم...
وسط راه وایمیسته و صورتشو تو هم میکشه، نگاه میکنم، حالا کمر اونم خم شده داره به پای برهنه ش نگاه میکنه...
دیگه بسشه، امشب زیادی براش حرف زدم، از دل شکسته م برای دل سنگش، ولی انگار فقط تو قصه ها دل سنگ آب میشه.
در راهرو رو میبندم،در اطاقم میبندم که صدای نحسش پشت درا بمونه.با اینکه هوا گرمه،بازم پنجره رو باز نمیکنم ،
صدای زنگ در میپیچه تو گوشم،کفشای الیاس دنبالش، خوبه که پوشید وگرنه شیشه ای سنگی چیزی میرفت تو پاش!،کشون کشون میره سمت در...پس بگو واسه چی وایساده بوده تو حیاط،آقا منتظر شرفیابی ساقی ش بوده. دلم نمیخواد صدای خودشو بشنوم، ظاهرا امشب آقا حال ندارن برای دور همی و بزم شبونه، ترجیح دادن انفرادی خودشونو بسازن...
روسریمو با حرص از سرم میکشم،اونقدر محکم که کلیپس سرمم باهاش باز میشه و موهام میریزه رو شونه هام. یه زمانی الیاس به گفته خودش دلش ضعف میرفت برای این موهای لَخت که میرخت ر.و شونه هام...هرچند که پوست سفیدی نداشتم،پوستم سبزه بود،اون موقع ها ازش شاکی بودم ولی الان چند سالیه که مُد شده، اینم یه توفیق اجباری. به قولی کوفتت بشه الیاس که یه زن همه چی تموم داریو قدر نمیدونی.
درو فکر کنم تو هوا زد بهم، صدای بدی میده. دیگه معلومه رو پا نیست داره از خوشی ذوق مرگ میشه، جنسش بهش رسید دیگه. فوری میره تو اطاق خودش. اطاق خودش؟ خیلی وقته که دیگه اطاقامون سواست...پیش من مرد کوچیکی میخوابه که قراره فرداها آرزوهای بزرگ منو محقق کنه. کاری که باباش با اون همه اِهن و تلپ نتونست برام انجام بده، حتی پدر بزرگش با اون همه اقتداری که فامیل روش حساب ویژه میکردن، از پس بچه خودش برنیومد.
ماشالا پولش از پارو بالا میره، همینم الیاسو بی مسئولیت بار اورده، ابراهیم که عین خودش تو کار آزاده و تو بازار کلی کیا بیا داره، الیاسم که یه نون خوره تازه دو نفر دیگه هم به باباش اضافه کرده، النازم که تکلیفش معلومه، تا چند وقت دیگه میره خونه شوهر، ادریس تو این فامیل سری از سرا سواس، یه پا مهندس شد برای خودش، البته حاج رضام چیزی واسش کم نذاشت، وقتی دید این بچه ش عاشق درس و مشق و کتابته، همه چی براش فراهم کرد تا این یکی بشه دکتر مهندس. حالام اگه چیزی شده واسه خودش شده، اگه پولی در میاره مال خودشه. عزت و ابرو رو هم از خودش داره، حالا هرجا با حاج رضا میرن، همه میگن این پیر مرده بابای مهندس ادریسه،
حالا کافیه الیاس و حاج رضا برن جایی، همه میگن این پسر سومیه حاج رضاستااا، بیچاره پیرمرد. هرچی ادریس رشته میکنه، الیاس پنبه. تقسیم وظیفه خوبیه! الیاس همیشه وظیفه ش معلومه، گند زدن!
صدای زنگ تلفن میپیچه، بین برداشتن و برنداشتن دودلم، این وقت شب کی میتونه باشه، هه! جای مامان خالی بزنه تو سرم بگه باز این سوال مسخره رو پرسیدی؟ آدمیزاده دیگه، گوسفند که دست نداره زنگ بزنه...زینبم میگفت، اونی که این وقت شب زنگ بزنه، خود گوسفنده!
دیگه رسیدم به تلفن :
_بله؟!
_الو زرین؟! خوبی؟
_سلام، ادریس شمایی؟!
_آره منم، الیاس چی داره میگه؟!
_الیاس؟! شما کجایین؟
_تو کوچه تونم...پشت در خونه. الیاس چیزی بهت گفت؟ سر و صداش میومد از تو حیاط!
الیاس اگه میخواست غیرت بزنه، باید از ادریس یاد میگرفت که منو شبونه تا دم خونه مشایعت کرد و تا از امنیت امشبم خیالش راحت نشه، راحت نمیره...نه اینکه با اومدن ساقی موادم، زن و زندگی برام زبون و خوار شن.
romangram.com | @romangram_com