#ورطه_پارت_118
چند قدم میرم عقبو یه نگاه به تمام قد این هیولایی که جلومه سنگ سیاه گرانیتی ناب خورده میندازم...یه لحظه ستون شیطون مکه میاد تو ذهنم که حاج رضا و جاجیه عالیه رو جا داده تو خودش...
سنگ جلوی پامو برمیدارم...باید سنگش زد...با تمام نیرو پرت میکنم تو شیشه ش...صدای جیرینگ فرو ریختن شیشه...قلبمو جلا میده...حجکم مقبول عالیه!
دست فلور رو میگیرم...مات حرکات من مونده، دیگه چشمم نمیبینه حتی چشمای خیره شده به این حرکت سنبلیکم رو...
_میگم زرین بریم خونه خواهر شوهرت...هوم؟!
_آره، دارم میرم همون جا...فقط خدا کنه که خبر نداشته باشه...تو این یکی کوتاه نمیام فلور...به جون یه دونه بچه م کوتاه نمیام...شده خودمو عمه رو ب اتیش بکشم این کارو میکنم...
توی ماشین تموم تنمو گوله میکنم تو بغل فلور...اروم هق میزنم..اون میلرزه، نفسم بالا نمیاد ...اون پایین کشیده میشه همراه من!
_فلور؟!
_جون دلم؟!
دماغمو میکشم بالاتر....فلور شونه هامو میماله
_اگه بچه م...اگه...
دوباره نفس کم میارم...چرا این نفس نمیبُره؟ چرا قطع نمیشه...چرا تموم نمبشه؟ چرا تموم نمیشم؟
_اگه بچمو دیگه نیبنم چی؟ اگه شایانم طوریش بشه چی؟
منو نگه مبداره عقبو صورتمو نگاه میکنه:
_زرین این اراجیف چیه؟ بابا نبینم یعنی چی؟ الان میریم پیش الناز میفهمیم دیگه...ایشالا که اونجاس...
_دلم گواه بد میده فلور.
_دلت غلط کرد....اینقد چرند نگو...هیچی نمیشه من مطمئنم...
_منم مطمئنم،خودتم میدونی فلور...این دفعه با دفعه های پیش فرق داره...
گوشیشو میگیره سمتم:
_بگیر زنگ بزن به الناز...اگه خبر نداره که دیگه اونجا نریم...
از جام میپرم و زل میزنم تو چشماش...
_کجا بریم اون وقت؟!
_نمیدونم، ولی بریم جای دیگه...شاید خونه مامانت ایناس...
_نه اونجا نیس...عمه از این رسما نداره دست بچه رو بگیره دوره بیفته اینور اون ور...
_خیلی خب...آروم باش...هرچی تو بگی...
و این یعنی دیگه حرفی نمونده برای گفتن...میریم که دلت ، این دل شکسته ت نسوزه...میریم که ببینی بی فایده س این همه جلز ولز کردن... اون وقته باید از این سوختن خاکستر شی...دودمانت به باد رفت زرین...
دستشو رو شونه م حس میکنم...این کارا بی فایده س...وقتی اونی که نفسم به نفسش بند بود رفته...دیگه این کارا چه معنی داره؟
_همین جاس زرین؟!
تازه میتونم بشنوم...از اون عالمی که توش سیر میکردم دست بکشمو دل بدم به همین قیامتی که به پا شده...
_اره، پیاده شو...
پولو حساب میکنیم و پیاده میشیم...
دوباره دستم رو زنگ الناز خشک میشه...ولی صداشو میشنوم....قوای شنوایی لازمه برای اینکه این صدای آوار رو سرم بهتر تو گوشم بپیچه و اکو شه....قوای لامسه لازمه اینجا برای اینکه حس کنم چه بختکی داره چنگ میزنه به این لجن و زیر و روش میکه...سر اخر لازمه بوشو حس کنم، بوی همین لجنی که بهم خورده...
_کیه؟
_باز کن الناز...زرینم...
_به به زرین خانوم...چه عجب از این
صدامو میبرم بالا تا ببُره صدای النازو...
_باز کن الناز این در وامونده رو!
romangram.com | @romangram_com