#ورطه_پارت_111
قرار نیست که «شیرین » شوی... مگردرکام!
نمانده کوه که فرهادکوهکن بشوی
_خب،من چه کمکی ازم برمیاد؟
چی باید بگم؟ حتی بهونه الیاسم ندارم،خلع سلاحم کرد...من دودل رو حالا بدون دل و جرئت وسط این کافه کاشته!
چشماشو ریز میکنه و خودشو میکشه جلو...
_چیزی شده زرین خانوم؟ حس میکنم میخواید چیزی بگین ولی معذبین،شک دارین برای گفتنش.
_نه نه مشکلی نیس گمون میکردم شما از الیاس خبر ندارین، ولی ظاهرا اشتباه میکردم.
_فقط همین؟ اینو که تلفنی هم میتونستین بفرمایین...نیازی به این همه زحمت نبود.
_بله حق با شماس...
صندلی رو با کشیدن پاهام رو زمین از سمت مخالف یه عقب میکشم.
_حالا کجا با این عجله؟ قهوه تونو نخوریدن...
_مرسی دیگه باید برم دیر میشه...شایان تو خونه تنهاس
ولی تنها نبود،اونی که تنها بود و تنهاس منم،اونی که تنهایی باید بگذرونه منم،نه شایان،نه باباشه،نه بابام،نه مامانم...نـــــــــــه هیچ کس دیگه! فقط منمو منم...
دستمو میذارم رو بند کیفم تا از رو میز برش دارم،
از طرف دیگه دستشو میذاره رو کیفم،حواسش هست که به دستم اصابت نکنه،گاهی از این همه ملاحظاتش شک میکنم،به اون،به خودم،به الیاس...به اینکه من کیم،اون کیه،خوبه یا بد؟
_بمونید باهاتون کار دارم.
به خودم اشاره میکنم و صدامو که واسه تعجب رفته بالا،جلوش به اوج میرسونم:
_با من؟! چه کاری؟!
_قهوه رو میل کنین،عرض میکنم خدمتتون.
_من میل ندارم،جناب ابطحی.
دندونامو رو هم فشار میدم تا بهم چفت شن و و خرخره شو نجون.
_هرجور راحتین.
شونه هاشو همزمان با ابروهاش میده بالا.
اینجوری نکن لعنتی،الیاسم این کارو میکرد...الیاسم بلد بود این کارو همزمان انجام بده.
بهش زل میزنم،بهم زل زده...ولی نصف نگاهش درگیر کف اون فنجون بند انگشتیه...مگه چقد قهوه توش جا میشه که این همه طول کشیده.
تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من
که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت
تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با
ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت...
_آقای ابطحی من عجله دارم.
گردنشو عمیق میاره پایین
_میرسونمتون...
_نه خودم میرم، مزاحم شما نمیشم...امرتونو بفرمایین.
_پاشید بریم،
romangram.com | @romangram_com