#ورطه_پارت_109

_خودش که عاشق نقاشیه، ولی دست مریزاد پسر مودبی تربیت کردی، میگفت اول مامان زرینم باید اجازه بده.
تو دلم یه ستاره پررنور چشمک میزنه، قلقلکم میده، چه خوبه این شیطنت ستاره م و چه خوبه که من قلقلکی م! این اخلاقش به باباش رفته.
_سلام مامانی!
به شایان نگاه میکنم که داره چشماشو میمالونه...
_سلام پسر خوشگلم،
دستامو از هم باز مکینم، یا سرعت نور میدوه تو بغلم.
فشارشش میدم، این پسر بخشی از ضربان قلب منه!همون بخشی که مستقیم به ریه و نفسام ختم میشه، همون راهی که این وقتا با دود و دم شریک شده!...

_زرین خانوم، عرض کردم که، من خودم خدمت میرسم.
_آخه اینجوری که نمیشه، من میام شرکتتون.
_نه، شرکت جای مناسبی نیس...
گوشی رو ازرو آیفون برمیدارم، حس میکنم این حرفی که میزنه فردا همین در و دیوار هم بر علیه م شهادت میدن...شرمم میاد.
_به من...
_...
_به من اعتماد ندارین زرین خانوم؟
معلومه که ندارم، اعتماد تنها چیزیه که ندارم، حتی به خودم!
_بحث اعتماد نیس، من نمیخوام که به زحمت بیفتین.
_زحمتی نیس، کاملا متوجه موقعیتتون هستم...میتونیم جای دیگه ای همدیگه رو ببینیم...مثلا کافی شاپی، رستورانی...
به حق جاهای نرفته...
_پارک جمشیدیه چطوره؟
_اون جا خیلی دوره زرین خانوم،محیط مناسبی هم نداره؛ البته از نظر بنده، بازم هرجور که شما راحتین.
_فرقی نداره، باشه یه کافه شاپ میام؛ جایی که نزدیک خونمون نباشه
_بله، حواسم هس...بیاد سمت کافی شاپ کاج؛....میشناسین میشه طرفای خیابان..؟
امون نمیدم اسم خیابونو بگه؛ خودم اونجا رو خوب میشناسم...اونقدی قدیمی هس که عمرش به دوره نامزدی منو الیاس بخوره!
_بله، میام...ساعت ؟؟
_ساعت 5 خوبه؟
_بله.
انگار بغض صدامو، اشک چشامو، درد نگامو از پشت خط میخونه ،
_زرین خانوم، نگران نباشین، بالاخره برای نبود الیاس باید یه فکری بکنیم دیگه، الان بیشتر از یه ماهه گذاشته رفته...منم راستی راستی اینبار نگرانشم...شما که جای خود دارین.
نمیذارم بیشتر نگران شه، این نگرانی یعنی زیادی به زندگیم نگاه کرده، زیادی بهش فکر کرده؛ زیادی تو چشم بوده...وازاین "زیادی ها" ، کم میارم، میترسم!
_میام، ساعت 5 کافی شایه کاج...
_منتظرم ؛ به امید دیدار.
و این امیدواریهای دیدار تورج منو پاک از زندگی و نجاتم از این گنداب ناامید میکنه، کسی که حتی دلم نمیخواست جلوی در اطاقم باشه، حالا خودم باهاش قرار میذارم تا سر یه میز باهاش هم پیاله شم.
گوشی رو میذارم با یه دنیا حس ضد نقیض امید برای رسیدن یه خبر از الیاس و ناامید از اینکه اگه خبری نباشه...و ناامید تر اینکه چرا دارم به خودم دروغ میگم؟؟ من ناامیدم که مبادا جیره الیاس بهم نرسه، اون چیزی که همیشه باید میرسید نرس دستمو کوتاه کنه، به تنهایی و تو تنهاییم کوتاه کنه....
سمت کمد همیشگیم میرم و اخرین جیره امروز رو برمیدارم، نمیدونم این ملاقات و مذاکرات با تورج چه نتایجی خواهد داشت، یعنی بدون اینکه نیاز باشه چیزی بگم خودش دردمو میفهمه؟؟ چرا نباید بفهمه؟مگه خودش اهل مواد و مواد فروشی نیس؟ پس یعنی منو به یه نگاه نمیشناسه؟آه که اگه قیافم تا این حد معلوم باشه، چه کنم با این چهره کریه که روح کریه ترمو عین شیشه نشون میده،؟
جلوی آینه میشینمو یه بار دیگه از بالا تا پایینو چک میکنم، نمیدونم چرا هم دلم میخواد معقول باشم وهم دلم نمیخواد این دیوونگی رو زیر نقاب قایم کنم؟ اون وجدانی که خیلی وقته به خواب زمستانی فرو رفته از خفنگی برمیخیزد و بلند هوار میزنه که زرین مرد خودت باش...حالا که داری میری مردونه، سر یه قرار مردونه، مرد خودت باش...تک وتنها از پس خودت بربیا....

romangram.com | @romangram_com