#ورطه_پارت_108

با یه حساب سر انگشتی 2 سال از الیاس بزرگتره.
_ماشالا، بزنم به تخته، خیلی خوب موندینا؛ نشون میده که مرد خوبی داشتین.
با یه تیر دو نشون زدم، هم میفهمم که مردش چجوری...هم اینکه...هم اینکه، ولش کن اون نشون اول رو بزرگ زدم!
یه نفس عمیق میکشه، خنده تو چشماش پَر میکشه، ولی اون خنده رو لب رو سعی داره هرچند ماسیده، پرزرق و برق و داغ نشون بده، عین روغن دوبار داغ شده! اما کدره، ماته! بوی خوبی نمیده!
_مهدی مرد خوبی بود، یعنی مرد نبود، فرشته بود، هیچ جنسیتی نداشت، دقیقا یه تیکه از روح خدا بود!
چرا"بود"؟ الان دیگه خوب نیس؟ روح نیس؟ یا دیگه جسم نیست و فقط روحه؟!

بافرض گریه کردن، عاشق شدن سپس ...
هرچندزن قیافه محزون نداشته
می دزدمت که گرم. بشو از رسوخ من
وقتی که اتفاق توقانون نداشته

دلم نیمخواد ازش چیزی بپرسم، اگه خودش بخواد برام میگه، اون موقع منم به پاس همه این محبتش در حق شایان، سراپا گوش میشم برای زبونش...برای زخمای رو قلبش که شعله ش تا زبون، زبونه کشیده!
_مهدی افسر نیرو دریایی بود، عاشق کارش بود...البته بعد من!
یه چشمک میزنه بهم، انگار شیطنتای مهدی رو یادش خودش اورده و داره تکرار میکنه.
_خودش بارها میگفت من فقط و فقط عاشق کارم هستم، عاشق دریا، هروقتم میدید خوب لج منو دراورده، نوبت میرسید به اینکه اون حرصو از دلم دربیاره، میگفت البته بعد از فلور زندگیم، بعد ازتو!
چه خوبه که آدم اونقدی از خودش خاطره خوب بذاره که حتی بعد مرگشم یه نفر تا این حد به وجد بیاد...اما الیاس چی؟ صدای تو دلم وول میخوره؟ "خودت چی"؟ تو چی میخوای یادگاری برای شایان و خانواده ت بذاری؟ جز رسوایی؟ جز قیافه عجیب و غریب؟ جز غریبانه کنج خونه و کنج تنهایی خودت مُردن؟
_میتونم بپرسم چی شدن؟
آخرم دلم تاب نیورد، بین این همه تب و تاب عاشقانه فلور و مهدی! پرسیدم، شاید از چیزایی که نباید میپرسیدم... نباید میشنیدم... نباید گفته میشد!
_تو یکی از عملیاتاش شهید میشه...همون چیزی که همیشه آرزوش بود، اما میگفت حالا که جنگ نیس، شهادت دیگه آرزو نیس، یه رویاس!
_خدا رحمتش کنه...
_بنده خدا که رحمتش کنه، خدا هم رحمتش میکنه، آمیزاده که کینه ش نمیذاره به هیچ کس و هیچ چیز رحم کنه!
_برم یه چایی بریزم،
_نمیخواد فلور جون، دیگه باید شایانو بیدار کنم، کی خوابش برد؟
_یه ساعتی میشه، اینقد ورجه وورجه کرد که بیهوش شد عزیز خاله!
_خاله؟ بهتون میگه خاله؟
_نه، بهم میگه فلور جون، برای همینم یه کم خنده دار بود تو که مادرشی منو فلور خانوم صدا کنی.
_ببخشید تو رو خدا، زیادی صمیمی شده.
_نه اتقاقا خیلی هم خوبه...میدونستی چه استعدادی برای نقاشی داره؟ میخوام تو اون آموزشگاهی که میرم ثبت نامش کنم برای کلاس کودکان!
_نه تو رو خدا، من وقتشو ندارم هرروز ببرم بیارمش.
نیس که این بچه همه ش پیش منه!
_خودم میبرم میارمش، هزینه ای هم نداره، چون خودم اونجا مربی ام، مشکلی نداره، حواسم بهش هس، خیالت راحت!
_نه نه، بحث هزینه نیس، اینجور زحمت شما چندبرابر میشه
اما دروغه، این هزینه س که برای من زحمت به بار میاره، با این پول بخور و نمیری که الیاس میفرسته، جایی برای کشف استعدادا نیس، وقتی فردا نون خونه ت نایاب بشه، اون وقته که باید وقتی رو هم برای کشف پول و دراوردن نون بگذرونی، نه استعداد!
_گفتم که زرین جان، من که هرروز دارم این مسیرو میرم و میام، چیزی نمیشه که شایانم ببرمف تازه کرایه ماشینم نمیدم، با ماشین خودم میرم و میام، کی بهتر از شایان به عنوان همسفر؟!
_نمیدونم والا، هرجور خودش دوس داره!

romangram.com | @romangram_com