#ورطه_پارت_106

_چرا بهم نرسیدن؟
_20 سوالیه زرین؟ عمه جونت فهمید، از همون موقع ک ورداشت اسم نینا رو کوبوند رو بازوش...عمه فهمید و قشقرق به پا کرد که از ارث محرومت میکنم، نمیذارم یه پاپاسی بهت بماسه، بعدم فوری اومدن سراغ تو...از اینجا به بعدم که خودت میدونی!
_برای همین اون همه عزو جز کردی برای اینکه من بیفتم تو دامش؟ اون که یه ماهی خوش و خط و خال تو تورش بود؟ نمیدونستی من دیگه جا نمیشم؟
_اون قضیه ش فرق داره، یه تسویه حساب قدیمی بود!
_تسویه حساب؟! با من؟!
من که هیچ معامله ای با کسی نداشتم، چی شده که این روزا بدهکار همه شدم، حتی خودم...
_با تو نه؛ با بابا جونتون، حاج مصطفی سالاری...بزرگ خاندان سالاری...سالار خان...
_مگه بابای من چیکارت کرده؟
_همچین میگه بابای من، انگار که حالا چه آدم "علیه سلامیه"! بابای تو پای رسم و رسوم و اعتبارش وسط باشه به بچه خودش رحم نمیکنه...
یه پوزخند میزنه:
_خودتو که یادت میاد زرین خانوم؟
وقتی پدرم پشتم نبود، وقتی پناه بردنم به خونه خاله مو مایه بی آبرویی دونست، این پسر خاله هم میشه نمک رو زخم، تا تنگم بیاره...از این همه ننگ!
_حضرت عباسی زرین الکی سنگ باباتو به سینه نزن که در حق تو ام کمتر از من ظلم نکرد...
_هرچی هس بابامه، اصلا درحق تو چه ظلمی کرده، مالِتو خورده؟ هیزی کرده؟ دزدی کرده ؟ هان، چه کرده که اینجوری از کینه ش یه کیسه دوختی برای من و دست و پامو توش گیر انداختی؟
_حاج باباتون بد پدری از من دراورد! اونم از کی؟ از یه بچه یتیم صغیر، نه با کاراش، با حرفاش زرین خانوم، با حرفاش که ای کاش کتکم میزد ولی اینجوری تو سر دلم نمیزد...
بستنی که آب شده رو دوباره میکشه جلوش، با سردی اون بستنی نمیدونم میخواد اون کبودی های دلشو محو کنه یا کمک کنه به خنک شدنش؟!
_وقتی که هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده، خیلی سخته که طعم بعضی حرفارم بچشی...اونم حرفای تلخ! اون موقع من هنوز مزه ها رو هم درست تشخیص نمیدادم، همون موقع ها که تو حیاط خونه تون داشتم با زیبا بازی میکرده، همون موقع که اون زن شده بود و من تو بازی شوهرش، مَردش! ولی بابا جونت سررسید و این آرزو رو حتی تو بازی به دلم گذاشت، هنوز حرفش تو گوشم سیلی میزنه!" ببین نوید، مهمونی درست، ولی به فکرتم نرسه بخوای از این لقمه ها برداری و بیای دور و ور دخترای من، من دختر حتی تو خواب بچه پاپتی ها راه نمیدم"
رو میکنه سمتم:
_زرین خدا وکیلی چقد از این حرفا رو الان فهمیدی؟ چقدش برات گرون تموم شد؟
روسریمو میکشم جلو، کاش میتونستم تا اونجا که جا داره روی چشمام بکشم تا بیشتر از این از حرفش کور نشدم! دود حرفای آقاجونم بدجوری رفت تو چشمام!
_همون موقع با خودم عهد بستم حالشو بگیرم، بعدها دیدم چی بهتر از دختر خوشگله حاج مصطفی با پسر پیزوری و تریاکی حاج رضا؟
روشو میکنه سمتم و یه چشمک میزنه،:
_ به قولی نه چک میزینم نه چونه، عروسو میفرستیم تو اون خونه! الیاس تریاکی شد و عمه خانومتون جفت پاشو کرده بود تو چاروقاش (!!) که باید بری زرینو بگیری
نفسم بند میاد... دلم نمیخواد حرفایی که یه روز بابا سیلی کرده بود زده بود تو گوش نوید، حالا نمک بشه رو دمل چرکین من! ولی دست بردار نیس، از این سر غمباد گرفته من!
_ما این وسط تو امر خیر یه مداخله کردیم، اخبار شما رو به الیاس خان میدادیم تا پاتو کج نذاری، رسوایی به بار نیاری، آخه خوبیت نداشت دختر حاج مصطفی بره سراغ محسن آقا ماشال! به پای یه بچه فقیر و هیچی ندار بشینه، حتی اگه اون بچه پسر آق ماشالا باشه!
_بسه نوید... بسه!
موهاشو میکشه...موهایی که از زیر روسریم زده بیرون رو میکشم.
_حالا فهمیدی زرین خانوم، من این وسط هیچ کاره بودم، چه بودم چه نبودم، الیاس کار خودشو میکرد، چون پسر حاج رضا بود، چون دارا بود...بی ترمز میرفت، ما هم این وسط فقط هلش دادیم تا گاز بده!
تحویل بگیر آقاجون، دارم خفه میشم، درست با همون دستی که به دهنش نمیرسید، دست نوید بچه یتیم.دهنم حتی جلوی اون هم بسته س.

ازخودم مثل مرگ میترسم،مثل اززندگی شدن با هم
هیچ چی واقعاً نمیفهمم! هیچ چی واقعاً نمیخواهم!!

_چرا شدی ساقی، نوید؟ چرا بیشتر و بیشتر تو کثافت هلش دادی؟
_چون اگه من نبودم، اون داشت با سر میرفت...با اشتیاق...
_تو جلوشو گرفتی مثلا؟

romangram.com | @romangram_com