#ورطه_پارت_105
_بالاخره تو نینا رو بهش معرفی کردی...
_اوستا بفرمایین...
صدای اون پسرک شاگرد مغازه، الان براش یه دست بود از عالم غیب برای نجاتش
_بذار همین جا برو...امروز کار تعطیل...مرخصی!
_آخه اوستا سفارشای آقا...
_همین که گفتم، بسلامت!
-چشم اوستا!
_چی شد؟ جواب منو ندادی نوید؟ به خداوندی خدا اگه بخوای ماله بکشی رو کثافت کاریای خودتو الیاس خودت میدونی...خودت به درک، الیاس...اون مهمه!
_چیزی تو گذشته نیس...پِیِش نگرد زرین!
_اونش به خودم مربوطه...نینا کیه؟
دستی که با قاشق داشت بستنی رو هم میزد، تند تر چرخوند، شاید برای گریز از مرکزی که سوال من بود!
_چی شد؟ فکر کردن نمیخواد، مطمئنم وقتی نینا خانومو گذاشتی تو کاسه الیاس، اینقد که الان به اون کاسه زل زدی، به نتیجه ش فکر نکرده بودی...چی داری زیر اون قاشق با خودت مزه مزه میکنی که تحویلم بدی؟
_زرین، بی خیالش شو جون خاله...
کاسه بستنی رو که گرفته جلوم، پس میزنم...
_الان جون بچه خودمم قسم بدی برام مهم نیس...
_نینا...
قاشقو پرت میکنه رو میز جلوش و کاسه رو هم دنبالش...بستنی ها از چپ و راست کاسه میپره بیرون...دهنش قرص تر از این حرفاس که بریزه بیرون هرچی تو کاسه دلشه!
_نینا، خواهر دوستم بود، از اون دخترایی که هرکی رو میدید درجا میفهمید طرفش چجوریه، چجوری میشه مخشو زد و رام خودت کرد...
از رو صندلی بلند میشه و برش میگردونه، برعکس میشینه روشو دستاشو میذاره رو پشتیش...
_البته "خَر رام کن" فقط اونایی که خر بودن رو رام میکرد...استعداد عجیبی تو جلب توجه داشت، هرکس به یه طریقی...
سرمو میبرم جلوتر، آرنجمو رو پاهام میذارم...
_خب؟!بعدش چی؟
_یه شب الیاسو میبینه، الیاس اون وقتا رو هاا...همون که نمازش و روزه ش ترک نمیشد...با وقار و متانت اومد جلو، حربه خانومی و متانت بود که الیاسو خلع سلاح کرد...کم کم رفت جلو الیاس شد مُریدش...اونقد که دیگه هرچی نینا میگفت براش حجت تمام بود...نماز و روزه رو به مرور بوسید و کنار همون سجاده گذاشت لب طاقچه...بعدم تو همین مهمونیا لب زد به آبکی و دودکی، نینا پا به پاش بوداا، تو همه چی هم پایه ش بود...الیاسم خوب براش خرج میکرد، بالاخره پسر لارج و چشم و گوش بسته پیدا کرده بود دیگه...
_تو هم همینجور نشستی و تماشا کردی؟
_من تو قضیه نینا هیچ کاره بودم، فقط الیاسو با خودم بردم اون مهمونی، به جون مامان ربابم، به ارواح خاک آقام من چندبار بهش گفتم بکش کنار، گوش نداد، کر شده بود، خوشگلی نینا همه حساشو ازش گرفته بود، حتی آدم بودنو...
_تو تشخیص دادی آدمه یا نه؟ اره ؟
صدام میره بالا....
_آره عوضی؟ تو؟!
_صداتو بیار پایین! من اینجا آبرو دارم زرین، میخوای کولی بازی دربیاری پاشو برو ها...حوصله تو ندارم، الکی مارو از کار و کاسبی انداختی...
_حرف از کار و کاسبی نزن...بقیه ش چی شد؟ الان نینا خانوم کجاس؟
_رفت دیگه...
_کجا رفت؟
_زیر گل...چمیدونم، رفت اونور آب، قشنگ از آزادیهای مشروع و نامشروعش بهره ببره.
_اونور؟! کجا؟
_نمیدونم، هیچ کس نمیدونه، عمه خانومتون خوب باج سیبیل بهش داد به خاطر این که سیبیل بچه شو به باد نده! فرستادش اونور...این شد که بهم نرسیدن!
romangram.com | @romangram_com