#ورطه_پارت_10

یه نگاه بهم میندازه،ابروهامو میدم بالا و با چشمام به کفش جلوی پاش اشاره میکنم،برای اینکه حرص دادنش کامل بشه، یه پوزخند حرص دربیارم بهش میزنم. دیگه چیزی نمونده به اینکه سوپاپ اطمینانش در بره و فوران کنه ، منم قبل اینکه ترکشاش بهم اصابت کنه میرم تو اطاق.

خدا رو شکر که امشب شایان پیش عمه النازش موند،وقتی الناز از عشقش دور میفته،شایانو پیش خودش نگه میداره تا سرش گرم بشه و کمتر غصه بخوره؛ولی وقتی حمید رضا میاد مرخصی،هیچ کس نباید از ده فرسخی اطاق نامزد بازیش رد بشه، بس که چشم سفیده این دختر.

عمه یادش رفته اون روزای نامزدی منو الیاس چه بساطی برامون راه مینداخت، شاید اگه میذاشت بهش نزدیک شم،اینقد پیش نمیرفتم و تو همون دوران عقد ازش جدا میشدم. هرچند من اگه کسی رو داشتم که ازم حمایت کنه،محال بود بیفتم تو این منجلاب،من که خیلی وقته برای اینکه بوی گند این زندگی به مشام بقیه نرسه،ساکت و ساکن یه جا نشستم،این الیاسه که هرچند وقت یه بار یه معرکه جدید میگیره و این باتلاقو بیشتر بهم میزنه و بوی گندشو همه جا پخش میکنه. اون وقته که دوست و آشنا تا چند وقت موضوع دارن برای دوره همی های شبانه شون...

همه میشن دایه عزیزتر از مادر،هر سری یه صدایی داره واسه دلسوزی...واسه بهتر کردن زندگی من...واسه معنا دادن به این زندگی...زندگی که من حتی به اینکه توش زنده باشم شک دارم...زندگی بی معنی من میشه یه درس عبرت برای بقیه...دِآخه اگه من این زندگی متعفنو نداشته باشم که شما چیزی برای جذاب کردن بحثای خاله زنکیتون ندارین...بیچاره ها به فکر شمام! هه!میخوام زندگی شما لااقل از کسالت دربیاد.

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند
درباره ی زنـــی کــــه منــم داوری کنند
با آن سبیل و خنجر ِ در آستینشان
در حقّ ما برادری و خواهـری کنند

هرچی من ذره ذره آبرو ی ریخته این زندگی رو محکم نگه میدارم تا بیشتر نشتی نداشته باشه، الیاس یه باره میاد و یه سوراخ بزرگ توش درست میکنه که با هیچی نمیشه جمعش کرد اون ابروی سرریز شده رو!
_شایانو کجا گذاشتی؟ تنهایی راه افتادی اومدی؟ این وقت شب؟ دِ آخه آشغال،نمیگی یه بلایی سرت میارن؟

.حالا واسه من شده اسطوره غیرت،همونایی که ممکنه بلا سرم بیارن،امثال دوستای نامرد و هم پیاله های خودشن دیگه . یه زمانی شاید این حرفاش سر شوقم میورد که براش مهمم،نگرانمه؛ ولی الان دیگه سرّ شدم، هیچی از این مرد برام مهم نیست...تحریکم نمیکنه... اما.. تسکینم میده، با سکون حرف میزنم، آروم و شمرده:

_الیاس چرا از چیزایی حرف میزنی که نداری؟ که ندارم؟

آروم میشه، حرفای ساکنم آرومش میکنه....تسکینش میده، هرچند که این کینه بین ما تمومی نداره.

_ از چی حرف نزنم؟ چی نداریم؟ تو چی میخوای؟

_نه تو الان جون داری ، نه من جنون که به پر و پای تو بپیچم.

_من...

دندوناشو محکم رو هم فشار میده، تو این گرما، دهنش خشکه خشکه، ولی میلرزه...

_من...حالم خوبه.

_من حالم خوب نیس...دندونای تو که رو هم میلرزن، پشتم میلرزه، میلرزه الیاس.

_چرا؟ چرا پشتت میلرزه، وقتی تو دلت جا ندارم؟


romangram.com | @romangram_com