#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_8


سيترا لبخند شيطاني زد و با تمسخر گفت-به به ملکه!حالت چطوره؟

-براي پرسيدن حال من اومدي؟

-قديما با ادب تر بودي و کوچک و بزرگ سرت مي شد،حالا کوچک و بزرگم برات فرقي نداره؟اوه يادم رفته بود فراموشي گرفتي و قديمو به ياد نمياري.

-اخلاق،رفتار و شخصيت من،به خودم مربوطه،نه به شما و ديگران.

-اوه،باشه،باشه.براي دعوا که نيومدم.

چيترا و ميترا هم توي سالن ظاهر شدن؛هر دو نگران و مضطرب،فقط من خونسرد و بي خيال بودم!

سيترا رو به اون سه کرد و گفت-به!سلام خواهر هاي بد قول و اتحاد شِکن.

صدايي ازشون در نيومد.

واقعاً که!معلومه با وضع اينا تو جنگ شکست مي خوريم.

آفتاب هم وارد سالن شد و کنار ميترا ايستاد…

-خب کارِت؟

نگاه ها به سمت من برگشت.

سيترا لبخند شرورشو پر رنگ تر کرد و گفت-اومدم دعوتتون کنم.

-به؟


romangram.com | @romangram_com