#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_64


تمام توانمو جمع کردم و گفتم-خانم شما از من چي مي خواي؟چرا اذيتم مي کني؟چرا هي منو مياري اينجا؟دست از سرم بردار خانم…لطفا تموم کن اين کارا رو،خودم کم دردسر و مشکل دارم؟

زن هيچي نگفت و فقط نگام مي کرد

-چرا حرف نميزني؟ميخواي عذابم بدي؟به چه جرمي؟هان حتما تو هم براي آسايش و رفاه مردم داري عذابم مي دي؟يا نه به جرم فراموشي؟من چه گناهي کردم که اين مقامو دريافت کردم؟اين همه پري هست و از بينشون من بايد بدبخت بشم؟

باز هم سکوت

-دِ چرا حرف نمي زني؟حرف حسابت چيه؟

زن فقط دو کلمه گفت و جوابش هيچ ربطي به سوالات من نداشت-اعتماد نکن…

-به چي اعتماد نکنم؟به کي اعتماد نکنم؟

اين بار حرفش هيچ ربطي به حرف قبليش نداشت…شايدم داشت و من نفهميدم!-پسرمو اذيت نکن

کلا اين زن از من ميخواد نکنم!

-ميشه درست حرف بزني؟

-نکن…اعتماد نکن…

-شما کي هستي؟چرا اين حرفا رو بهم مي زني؟

-من دشمنت نيستم

-*همه فکر مي‌کنند هر آنکس زيباست،مهربانست…


romangram.com | @romangram_com