#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_63
با بيخيالي باشه گفتم و به اتاقم رفتم
شبنمم که فکر کنم رفت اتاقش
امروز واقعا خسته شدم اين چند روز خيلي خسته مي شم و سر درد ها و سر گيجه هامم بدتر عصبيم مي کنه…
روي تخت دراز کشيدم
دستي به صورتم کشيدم که متوجه مايعي گرم شدم
خون…چرا من انقدر خون دماغ ميشم؟
دماي بدنم بالا و بالا تر مي رفت اما حالم خوب بود نه احساس سر درد داشتم نه سر گيجه دريغ از هيچ دردي…انگار توي خلسه بودم و هيچي حس نمي کردم
گرمي خونو به خوبي حس مي کردم که روي لباس و تخت سرازير مي شد ولي توجهي بهش نداشتم
حالم از هميشه بهتر بود…حس ها و حال جسميم با هم همخوني نداشتن و کاملا ضد هم بودن
حال خودمو درک نمي کردم
کم کم سرم سنگين شد و چشمام روي هم افتاد…
********
همون مکان،همون افراد،همون زن آراسته ترسناک!
زن با چشمايي غمگين و پر التماس بهم نگاه مي کرد
romangram.com | @romangram_com