#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_47

-نه فکر نکنم…

-پس هيچي…حله همون کارا رو بکن کارت راه ميفته…

مکثي طولاني کرد که بدون حرف ديگه اي ذهنمو قفل و تماسو قطع کردم…

مطمئنا الان نينا منو به رگبار بسته که اينطوري تماسو قطع کردم!

دست راستمو روي در گذاشتم و با دست چپ ضربه زدم که در با سرعت باور نکردني به طرف داخل رفت و من پرت شدم توي زندان و در هم بسته شد…

در چرا بسته شد؟بيخيال حتما خودش بعدا باز ميشه!

اين داخل يعني نگهباني چيزي نداره؟

حالت زندان خوفناک بود اما الان من اصلا به ترس فکر نمي کردم و فقط مي خواستم بدونم اون کوتوله چي مي دونه که من يهويي اسمشو به زبون آوردم

فضا تاريک بود اما چشمام کم کم عادت کرد و متوجه پله هايي که به سلول ها و سياه چاله ها مي رسيد شدم…

آروم و با احتياط از پله ها پايين رفتم

صداي قدم هام توي فضا مي پيچد و هيچ صدايي جز صداي پاهاي من نبود

اين سکوت واقعا مزخرفه!

نه پس انتظار داشتي توي زندان دورهمي باشه و شلوغ؟!

اه منم چه گيري به فضاي زندان دارم!

به پايين که رسيدم چشم دو تا سربازي که اونجا بودن گرد شد ولي احترام گذاشتن و کنار رفتن

romangram.com | @romangram_com