#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_43

-تو بگو قبول مي کني يا نه

-همين هم غنيمته…اتفاقا من خوشحال تر ميشم احساسات تو از بين نره.ولي…مردمو يادت نره…

-من تا پس فردا راه حل خوبيو پيدا ميکنم

-يعني تازه ميخواي فکر کني؟

-مطمئن باش با فکر کردن به جاي خوبي ميرسم…

-منتظرم…تا پس فردا آزادي…ولي…

حرفشو قطع کردم و با حرص گفتم-مردمو يادم نره…

-آفرين…خب فعلا…راستي…

حرفشو خورد

-راستي چي؟

حالتي که انگار تو فکره گرفت و گفت-هان؟هيچي هيچي بيخيال!

سريع از جلوي چشمام غيب شد و نفهميدم ادامه ي حرفش چيه!با اينکه برام فرقي هم نداره و بهتره!چون دوست ندارم با اين همه مشغله ذهني يک موضوع ديگه هم به فکرام اضافه بشه!

حالا اين قولي که دادمو چيکار کنم؟

ماهانو چيکار کنم؟حتما از دستم خيلي ناراحت ميشه ولي…ولي آخه وقتي دوستش ندارم که زوري نبايد به خودم تحميلش کنم!هميشه يک راه بهتر وجود داره حتي براي نجات مردم!

مردم…مردم…مردم

romangram.com | @romangram_com