#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_42


نينا همون طور که با دقت بهم نگاه ميکرد گفت-اون فکراي احمقانه و احساس احمقانه ترت نسبت به دشمنتو از ذهنت بنداز تو سطل آشغال…

چشمام گرد شد…دِ بيا فقط ننه ي خواجه حافظ شيرازي نمي دونه من آرسانو مي خوام!

-به چه حقي ذهنمو خوندي؟

-اين يکدفعه استثنا بود تا بفهمي نبايد اين فکراي احمقانه رو بکني…تو با ماهان ازدواج ميکني…والسلام نامه مهر و موم شده تمام

-چي چيو تمام؟برا خودت مي بري،مي دوزي،تنمم ميکني؟

-من نه…به خاطر مردم اينو آويزه ي گوشت کن…(با تاکيد ادامه داد)تو يک ملکه اي و براي مردمت هر کاري مي کني حتي به قيمت به گند کشيده شدن زندگي و تمام احساساتت…

-مشکل الان دقيقا چيه؟اينه که اگه من حافظمو به دست نيارم سيترا پيروز ميشه؟

-آ باريکلا…دقيقا

-اگه…اگه من راه حل ديگه اي پيدا کنم…دست از اين ازدواج کردن زوري من برميداري؟

-راه حل براي خوب شدنت؟

-اونو نمي تونم قول بدم ولي…ولي راه حلي پيدا مي کنم که سيترا کمي بترسه…

-به درد نميخوره…در هر حال اون جنگو شروع ميکنه و ترس هم براي سيترا معني نداره…

-حتي اگه به گوشش برسه من خوب شدم؟

-چه چيزي تو اون کله ي پوکته؟


romangram.com | @romangram_com