#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_41
-اول تو بگو ببينم چرا ماهان ناراحت بود؟شاهزاده آرسان چيکار کرد؟
-ميخواي نگي حداقل نپيچون…بگو نمي خوام بگم
-دلم ميخواد بگم خيليم دلم مي خواد…چندين ساله دلم ي همدم مي خواد تا براش درد و دل کنم
کنجکاو تر شدم و نينا رو کنار خودم کشيدم
-به من بگو…مطمئنا سبک ميشي
آهي کشيد و شروع به گفتن کرد-زندگي خوبي داشتم با خواهرام بازي و شيطنت و سر کار گذاشتن پريان…مقام ملکه داشتم اما زياد جديش نميگرفتم و گاهي زير آبي قوانينو زير پا مي ذاشتم…مثل نيتا مقرراتي نبودم و کاملا آزاد و بيخيال…اون موقع ها خيلي عزيز بودم چون يک ملکه با تمام قدرت ها بودم به خصوص قدرت پيش بيني طولاني و خواب هاي واقعي…تصميم گرفتم يکي از پري هاي فرمانده رو سر کار بزارم…خوشگل بود،خوش تيپ بود…سر کار گذاشتن من باعث به وجود اومدن احساسات شد…نيتا به خوبي امواج حسيو مي فهميد و سريع از فکراي من سر در آورد…جرم بود،ازدواج يک ملکه با فرمانده جرم بود…من براي مردم و آزاديشون بايد با…با کسي که مادرم منتخب ميدونه ازدواج کنم…نمي خواستم اما…اما زور بود،اجبار بود،به قيمت اسارتم تا رسيدن قدرت و نيروي تو از ازدواج کردن در رفتم و هيچ وقت ازدواج نکردم…پيش بيني کرده بودم مياي و ما رو از اسارت در مياري…وقتي من اسير شدم همه ي مردم دنياي خواب ها اسير و بعضي خشک شدن…من قدرت اون زمان بودم و اين اسارت انتخابيم باعث خشک شدن مردم عزيزم و دوستانم شد…قضيه به اينجا ختم نشد مادرم وقتي فهميد چي شده زورم کرد با اون پسر منتخب ازدواج کنم تا آزاد بشم و آبرو و قدرت دنياي خواب ها رو پيش بقيه دنيا ها و سرزمين ها نبرم و قدرت مند باقي بمونيم…زور شدم اما…اما من گفتم اگه ازدواج کنم هم چيزي درست نمي شه،مادر از نيتا پرسيد و اونم دليلمو تاييد کرد …
مادرم با شکنجه ي خيلي بدي منو تنبيه کرد و اون تنبيه بهم فهموند که نبايد روي اجبار ها حرف بيارم و بايد بدون هيچ مکثي براي نجات مردمم هر کاري کنم حتي اگه به قيمت گند زدن به زندگي خودم باشه…فهميدم که مردم مهمن و من که مقام ملکه رو يدک ميکشم نبايد بزارم اتفاقي براشون بيفته چون بد ترش سرِ خودم مياد
تعجب کردم تا حالا نينا رو انقدر غمگين نديده بودم
از فوضولي هم نمي تونستم دست بردارم
بالاخره دلمو به دريا زدم و سوالمو پرسيدم-اووم…نينا ميشه بپرسم اون تنبيه چي بوده؟
نگاه خالي از احساس و خالي از هر شادي که تا به حال ازش نديده بودم بهم انداخت و با لحني سرد و غمگين خاطرات کهنشو بازگو کرد-اون تنبيه ازدواج زوري من با پسر منتخب بود
پسر منتخب؟ازدواج؟نينا؟پس الان پسره کجاس؟فرمانده چي شد؟
نينا خودش جوابمو داد-منو به زور شوهر داد و فرمانده وقتي خبرو شنيد عصباني شد…مادرم براي بدتر شدن شکنجه فرمانده رو به ماموريتي که ميدونست تهش مرگه فرستاد و فرمانده هم به اون ماموريت رفت و کشته شد…وقتي اين خبر به گوش من رسيد جنون موقتي گرفتم و…و باعث زخمي شدن به اصطلاح شوهرم شدم…آقاي شوهر هم گفتن من اين دختر ديوونه ي وحشيو نمي خوام و جدا شد و به نا کجا آباد رفت…اما مادر براي اينکه آبرو و قدرتو از دست نده همه جا جار زد که عروسي به خوبي و خوشي سر گرفته و منو شوهر خيالي داريم به خوبي خوشي زندگي ميکنيم…تا يک هفته هم همه جا شيريني ميداد و شهرو گل بارون ميکرد…اما من موندم و روحي که نمي تونه به جسمش برگرده و احساساتي که مرده…با به دنيا اومدن تو به خودم اومدم و تصميم گرفتم شاد و بيخيال باشم و به مردمم کمک کنم…وجود تو باعث خوشي من بود…دختر کوچولوي ناز و ملوسي که کپيه من بود و با شيرين زبوني هاش منو مي خندوند(لبخند قشنگي زد)تا اينکه تو هم براي مدتي غيب شدي اما من مي دونستم که بر مي گردي و همين طور شد…اما الان اين خانم کوچولو بزرگ شده و بايد کمکمون کنه
لبخندي که از قسمت آخر حرفاش داشت رو لبم ميومد به طور کامل محو شد و اخمي غليظ جاشو گرفت
حالا که به احساساتم ايمان آوردم و مي دونم واقعا از ته دل آرسانو مي خوام به هيچ وجه نمي تونم قبول کنم با ماهان ازدواج کنم
romangram.com | @romangram_com