#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_39

صداي برخورد کسي که فکر کنم ماهان بود با بازم فکر کنم ميز اتاق اومد و بعد دستي گرم مثل آتش که نبضمو مي گرفت

کم کم ي حس خوب و…نمي دونم حس عالي بود به طوري که از توصيفش ناتوانم به وجودم سرازير شد

احساس تنگي نفس و چسب نامرئي چشمام از بين رفت…

چشمامو آروم باز کردم تا کسي که مسبب اين حال خوبم شده رو ببينم

چشمام که کامل باز شد با يک جفت چشم سرمه اي مواجه شدم

نـــه؟…شاهزاده آرسان؟اينجا؟دارم خواب ميبينم؟نه ديگه اين يکي واقعي

دستپاچگي و هول از حضور کسي که من از قبل بهش احساس داشتم و الان جوري دشمنم حساب ميشد باعث شد با اته پته و مِن مِن حرف بزنم-سـ…سلا…م…سلام…

واي واني خراب کردي آخه آدم به دشمنش ميگه سلام؟

پس چي ميگه؟اول سلام ميکنن ديگه!

لبخند جذابي زد که محو شدم

خداي من از تصوري که ازش داشتم زيبا تر،با جذبه تر و کمي ترسناک تر بود!

همينطور محو چشماي سرمه ايش بودم که دستي نوازش گر روي گونم کشيد و سريع غيب شد…!

مات و بي حرکت به جاي خاليش زل زدم…آخه چرا رفت؟

انتظار داشتي بمونه با دشمنش و توي منطقه اي که براش پر از خطره چايي شيريني بخوره؟!

حالا در اون حد هم نه!ولي خب…کاش بيشتر مي موند.

romangram.com | @romangram_com