#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_25

به خودم اومدم و ديدم آفتاب نيست.اي دل غافل من چه قدر مي رم تو فکر؟

حالا با اين اوضاع پيش اومده چي کار کنم؟يعني بايد ازدواج کنم؟بدون هيچ عشقي؟

نه،نه،من حاضر نيستم،خوشبختي و عشقي که مي تونم داشته باشمو به خاطر به ياد آوردن خاطرات گذشته از دست بدم.

سرمو تکون دادم تا افکار درهمم از هم بپاشن و بعد با قدم هاي آروم به سمت اتاقم رفتم.

خودمو روي تخت پرت کردم و چشمامو بستم،به اميد اينکه راه حل بهتري پيدا بشه.

***

-وانيا…وانيا عزيزم نکن…پسرمو اذيت نکن…خورد مي شه،نکن…وانيا…وانـ…

با وحشت از خواب پريدم.عرق سردو روي ستون فقراتم به خوبي حس مي کردم.

دونه هاي درشت عرق از سر و روم مي باريد.

اين چه خوابي بود؟اين چند وقت خواب نمي ديدم،حالا هم که ديدم کابوس ديدم.

چند نفر با موهاي پر کلاغي براق با چشماي قرمز و شنل هايي بلند و سياه دور و برم بودن و زير پاي همشون آتش بود…يک زن آراسته با شنل قرمز و مو و چشمايي قرمز که شعله آتش پرت مي کردن جلوم بود و مي گفت اين کارو نکن…پسرمو اذيت نکن…

مگه من چي کار کردم يا قراره بکنم که پسر اين خانمي که نمي شناسم اذيت مي شه؟

نه همه ي اينا يه کابوس و خواب بود و خواب زن هم چَپه!

اما صحنه ي خواب خيلي واقعي بود،انگار واقعا من اونجام.

دستمو روي پيشونيم کشيدم.احساس گرماي زيادي مي کردم،انگار تو کوره ي آتش باشم.

romangram.com | @romangram_com