#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_26
به پنجره نگاه کردم،آسمون تيره با ستاره هاي ريز و درشتش و دو قمر پر نور نشون از شبي زيبا مي دادن.
بلند شدم،شنلمو دورم پيچيدم و به سمت باغ رفتم.
نگهبانا خسته نباشند جميعا!يکي در ميون خوابن اونايي هم که بيدارن کاملا هوشيار نيستن.
الان هزار نفرم بريزن تو قصر و بمب گذاري کنن هيچ کسي نمي فهمه.
روي چمن هاي طلايي رنگ باغ ولو شدم و به آسمون چشم دوختم.
کاش مي شد؛همه ي مشکلات تموم بشن.
چقدر از کاش هايي،که به واقعيت پيوند نمي خورن،بدم مياد.
دستامو به سمت آسمون دراز کردم،به خيالم،خواستم يکي از ستاره هارو بچينم.
چند ثانيه در همين حالت بودم که ستاره ي نسبتا کوچکي توي دستم قرار گرفت و نسيم خنکي پشت سرم احساس کردم.
-ماهان،مي دونم اينجايي،لازم به قايم شدن نيست.
-ببخشيد…
-چرا؟مگه کار اشتباهي کردي؟
-نمي تونم چند روز ازت دور باشم.
-ماهان؟
romangram.com | @romangram_com