#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_7
نه به این صدای نرمی که داره نه به قدرتش دستمو خیلی سفت میکشید
هر لحظه منتظر بودم دستم کش بیاد یا ازجا دربیاد…
-خانم چیکار میکنی؟وحشی آروم تر
با گفتن کلمه وحشی ایستاد و برگشت سمتم و چنان سیلی بهم زد که مطمئن شدم الان من بیدارم
-تو چطور جرات میکنی این کلمه ناشایست را به من نسبت دهی؟هنگامی که بانو تو را در بند میکند معنی آن کلمه ناشایست را خواهی فهمید ای گستاخ
و دوباره دست منو گرفت و کشید.
ای بابا ماهم فیلمی شدیما،بانو کیه؟اصلا اینجا کجاس؟مگه من تو خونه خودمون تو تخت خودم خوابم نبرد؟پس چطوری سر از اینجا درآوردم؟اصلا این آدم عجیب کیه؟اهه مخم درد گرفت از بس فکر کردم.تصمیم گرفتم خودمو به سرنوشت بسپارم تا بفهمم واقعا خوابم یا بیدار…
هر چی جلوتر میرفتیم درخت ها بیشتر درهم میپیچیدن و دید آدم کمتر میشد .
خیلی تاریک بود و پای من مدام با سنگ های بزرگ و کوچیک که البته تو این تاریکی نفهمیدم سنگه یا چیز دیگه برخورد میکرد و مدام سکندری میخوردم ولی این دختر عجیب راحت میرفت
یهو دختره وایساد و به سمت بالا که درختانی خیلی بهم پیچیده بودن نگاه کرد و بعد چندثانیه نوری طلایی از چشاش به سمت بالا رفت
دهنم باز موند،این دیگه کیه؟
توی همون حالت گفت-بانو خبر خوشحال کننده ای برایتان دارم،آیا بانو به بنده اجازه ورود میدهند؟
همینطور با تعجب نگاش میکردم و زبونم از این عجایب باز مونده بود که درختان جلومون همه کنار رفتن و نور طلایی زیادی چشمام رو زد
چشام رو بستم و وقتی احساس کردم نور کمتر شده یکی یکی بازشون کردم و تا اومدم به زیبایی و عجیبی قصر روبه روم فکر کنم این دختره دستمو کشید و به سمت قصر جلوی روم برد
قصر طلایی به رنگ خورشید که ازش نورهایی طلایی ساتع میشد و خیلی خیلی بزرگ بود
وارد قصر شد و به سمت دری بزرگ رفت
در زد و بعد چند ثانیه در رو باز کرد و وارد شد و منم به دنبالش
اتاق کامل طلایی بود و یک زن با لباسی طلایی و موهای طلایی و کلا همه چیزش طلایی روی تختی پشت به ما نشسته بود و از بدن و موهاش اشعه های نور به اینطرف و اونطرف پخش میشد
دختره خم شد و احترام گذاشت و گفت-درود بانو،حامل خبری خوشحال کننده برای سرزمینمان هستم
-چه خبری فلورا؟
romangram.com | @romangram_com