#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_5
یک دشت پر از گل میدیدم که گلای عجیبی داشت
ناگهان یک نور خیلی زیاد به رنگ های قرمز و طلایی و سفید و آبی قسمتی از دشت رو زیباتر و رویایی کرد
بعد چند ثانیه نور ها هر کدام به سمتی رفتن و من خودم رو با لباسی زیبا و عجیب با مخلوط رنگ نور ها و صورتی روشن تر از همیشه دیدم
با احساس بوی خوشایندی از خواب بیدار شدم و با چیزی که دیدم…
فکر کردم هنوز دارم خواب میبینم،برای همین دوباره چشامو بستم و سرمو روی زمین گذاشتم.
زمین؟مگه من تو تختم نبودم؟
بلند شدم و زیر سرم رو نگاه کردم،چیزایی مثل چمن ولی به رنگ طلایی
جلل الخالق مگه داریم؟مگه میشه؟حتما میشه دیگه
ولی خودمونین تاحالا خوابی با این کیفیت بالا ندیدم
بیخیال خواستم بخوابم که دوباره با احساس بوی خوشایند از جا پریدم
خواب هر چقدرم کیفیتش بالا باشه بو رو که دیگه نمیشه توش فهمید،میشه؟
کم کم ترس و تعجب در من رخنه کردن
آخه یعنی چی؟تصمیم گرفتم از خواب بیدار بشم
با این تصمیم یک سیلی به سمت رایت صورتم زدم ولی اتفاقی نیافتاد یکی دیگه به یمت چپ صورتم محکمتر زدم که باز اتفاقی نیافتاد و فقط صدای خنده ای شنیدم
سرمو اینور اونور چرخوندم تا ببینم کی اینجاس ولی کسی رو ندیدم
-ای بابا خواب هامونم آدمیزادی نیس
همین که این حرفو زدم صدای پای چند نفرو شنیدم،انگار میدویدند
تو همین فکرا بودم که چیزی روی دستم حس کردم سرمو آوردم پایین تا ببینم چیه،که به داخل درختان اطراف کشیده شدم انگار چیزی منو میکشید
خیلی ترسیده بودم هر خوابی هم بود باید تا الان بیدار میشدم ولی اتفاقی نمیفته
به وسط درختا که رسیدیم اون نیرو انگار قطع شد و من دیگه چیزی رو روی دستم حس نمیکردم
romangram.com | @romangram_com