#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_4


دیگه تحمل این جمع رو نداشتم

اونا شروع کردن به گفتن وجنات عالیه خانم میخواستم پاشم برم که صدای مامان اجازه نداد-آنیا جان اون شیرینی هارو بیار

شیرینی؟به مناسبت ازدواج آقا آرمان؟هه

چشام پر اشک بود اما خودمو نگه داشتم و شیرینی هارو براشون بردم و تا بعد ناهار به زور تحملشون کردم

وقتی رفتن سریع خودمو به اتاق رسوندم و خواستم گریه کنم که در زده شد و بعد از اون باز شد

مامان بود

-آنی؟

با صدای بغض دار جواب دادم-بله مامان

-تو آرمانو دوس داشتی؟

-نه نه کی گفته؟

-من ی مادرم آنی میفهمم تو دل دخترم چه خبره.میخوای حرف بزنی؟

-نه مامان میخوام تنها باشم

مامان بغلم کرد،تعجب کردم ولی ای کاش بیشتر قدر اون لحظه رو میدونستم و بیشتر با مامان و بابام بودم…

ولی من که از اتفاقاتی که قرار بود برام رخ بده خبر نداشتم…

مامان-شب بخیر عزیز دلم

-شب بخیر مامان

مامان از اتاق بیرون رفت و من موندم و تنهایی و اشک…

روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به گریه

اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام میسوختن و دیگه تحمل باز بودنشون رو از دست دادن و روی هم افتادن در انتظار سرنوشت عجیب من…

*******

romangram.com | @romangram_com