#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_3


همین موقع زنگ در به صدا اومد

-بیا اومدن ول کن برو لباساتو عوض کن

-چشم

رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم

از اتاق بیرون رفتم که با قوم اصحاب کهف روبه رو شدم.آخه میدونین اینا هرکدوم 100 سالی سن دارن

به زور گفتم سلام و روی مبل نشستم اونا هم یکی یکی هلک و هلک روی مبل ها نشستن

ولی یچیز خیلی جالب بود دقیقا به ترتیب گرگ های توی خواب من روی مبل ها نشستن.از فکرم خندم گرفت که صدای یکیشون نزاشت بخندم

-چرا اینقدر مبل هاتون سفته؟خونه ما مبل هست نرم و راحت آدمو اینقدر اذیت نمیکنه

اهه دوباره شروع شد

-شما اگه خونه خودتون راحت ترین همونجا روی مبل خودتون بشینین

-برای همین زبونته که آرمان نخواستت دیگه

چی گفت؟آرمان منو نخواسته؟

آرمان پسر عمه منه که از کوچیکی باهم بازی میکردیم تنها کسی که توی اینا آدم حسابی بود، چند وقت پیش ازم خواستگاری کرد و منم با علاقه ای که بهش داشتم جواب مثبت دادم ولی الان…چی میشنوم؟

-چی میگین عمه خانم؟

-واقعیت رو.آرمان یکی رو نشون کرده و قراره بریم خواستگاری،میشناسینش،عالیه،دختر خواهر شوهرم

چی؟عالیه؟اون که همیشه میگفت من یک تار موی تو رو به عالیه نمیدم،حالا چی شد؟

درسته عالیه از من زیباتر و خوش بر و روتر بود اما من اگه زیبایی اونو نداشتم حداقل اخلاق و رفتار داشتم

اشکم داشت در میومد…خیلی نامردی بود…

به زور پرسیدم-خودش کجاست؟

-با عالیه رفتن بیرون

romangram.com | @romangram_com