#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_20


خیابان دیگری نشون داد:اصفهان

و در آخر دریاچه ای نشون داد که…من و شاهزاده آرسان با ظاهری زیبا و خندان و دست در دست هم داخلش بودیم و روی آب قدم میزدیم…

صدای زن در گوشم پیچید -گام سوم،چهار کلید…چهار کلید …

و بعد تصاویر روبه روم به سرعت از بین رفتن و من بهوش اومدم

اما لحظه آخر صدای هماهنگ چند نفر رو شنیدم که گفتند-موفق باشید بانو…

چشام رو باز کردم…

چیترا و میترا و زن قرمز پوش که فهمیدم اسمش سیترا است بالای سرم بودن…

نگاهی به اطراف کردم ولی شاهزاده آرسان رو پیدا نکردم…

یعنی حالش خوبه؟اه وانیا بیخیال…هه وانیا؟چه زود به شرایط جدید عادت کردم!

سیترا با اون صدای وحشتناکش که تن رو به لرزه مینداخت گفت-چی دیدی؟چی در انتظار مائه؟

حسی بهم میگفت نگو و من به اون حس اعتماد کردم-من…(آب دهنمو قورت دادم)من چیزی ندیدم…یعنی فقط تاریکی دیدم و تاریکی…

نفسم حبس شد،سیترا با نگاهی مشکوک اسکنم میکرد.

سیترا-بسیار خب من اون رو میبرم…

پووف نفهمید…وایسا ببینم این گفت میخواد منو ببره؟چرا هی یکی میخواد منو ببره؟

ایندفعه میترا و چیترا چیزی نگفتن و توی چشماشون ترس بیداد میکرد…

مگه این زن کیه؟

تصمیم گرفتم دروغی سرهم کنم تا بتونم گام هایی که زن در خوابم گفت انجامشون بدم حتما اون چیزی میدونه دیگه!

پس باید جوری به سرزمین چیترا برم…

من-راستش…راستش من توی خوابم دیدم که در سرزمین چیترا باید باشم…

چهره چیترا خوشحال شد و سیترا با بیخیالی گفت-تو که گفتی چیزی ندیدی؟خب اشکالی نداره به سرزمین چیترا برو…

romangram.com | @romangram_com