#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_21


از تعجب چشمام اندازه بشقاب شدن،یعنی واقعا قبول کرد؟

چند ثانیه بعد نشانی از سیترا دیده نمیشد مثل اینکه اصلا اینجا نبوده…

چیترا-بریم؟

-هان؟آره آره بریم.

متوجه گرفتگی صورت میترا شدم ولی من باید کار درست رو انجام بدم و احساسات رو به ماموریتی که در اختیارمه دخالت ندم…

من باید خواسته صدای نرم زن خوابم رو انجام بدم…

من باید به دنیای خواب ها کمک کنم…من باید ماموریت رو به خوبی انجام بدم…

الان که وارد این سرزمین شدم باید کمکش کنم…

غرق در فکر بودم که چیترا ایستاد و منم به تبع ایستادم.من-چیزی شده؟

چیترا-به مرز آفتاب و مهتاب رسیدیم.

من-خب باید چیکار کنیم؟

چیترا-جادو.

من-اما منکه جادویی بلد نیستم.

-جادو توی خون توئه.

-اما من چیزی از سحر و جادو نمیدونم.

-با من تکرار کن.

-باشه.

چیترا-ریتا،ریتا،چیتا،ریتا،چیتا،چیتا،ریتا،چیتا…

با چیترا تکرار کردم و بعد چند ثانیه تصاویر و رنگ های جلومون درهم شدن و کم کم تغییر کردن و وقتی تغییرات تموم شد من خودمو داخل قصری از جنس شب میدیدم…

قصر سیاه بود ولی از افراد داخل قصر نور هایی ساتع میشد که اونجا رو روشن کرده بود…

romangram.com | @romangram_com