#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_17
میترا و چیترا با ترسی آشکار به شاهزاده نگاه میکردن…
من…من کاری نکردم…
این چطور ممکنه؟…
بیشتر نگین های اشک مانند روی لباسم به صورت تهاجمی از طرف تیزشون به سمت شاهزاده پرتاب شدن…
من واقعا نمیخواستم این اتفاق بیفته…
ناراحت بودم خیلی…نه اینکه به شاهزاده حسی داشته باشم ، نه من فقط جذب اون شدم…
کنترل خودمو از دست دادم و داد زدم-لعنتی…لعنت به من…من کی ام خدااااااا؟هاااان؟چرا من رو به اینجا آوردی؟هاااان؟خدایااااا…
همونطور داد میزدم و اشک میریختم که متوجه تشکیل گردبادی شدم…
اما…اما اون گردباد نبود…
شبیه گردباد بود ولی از جنس آتش…
گردباد آتشی همینطور بزرگتر میشد و جالب این بود که به هیچ وسیله ای آسیبی نمیرسید…
گردباد بزرگ و بزرگ تر میشد… واقعا ترسیدم…
همه ی احساساتم درهم شده بود… ناراحتی برای شاهزاده…تعجب از این همه اتفاقات عجیب در طول یک روز…احساس ترس از گردباد آتشینی که هر لحظه بزرگ تر میشد…و احساس ترس از سرنوشتی که قراره داشته باشم…همه ی اینها در من جمع شده و احساس پوچی رو به من میدادن…احساس ضعیف بودن…
در یک لحظه گردباد آتشین از بین رفت و زنی همانند زن قرمز پوش خوابم نمایان شد…
{سوم شخص}
ملکه سیترا در قصر خود قدم برمیداشت و با عصبانیت به دیواره های قصر آتش پرت میکرد…
اما این کار چیزی از عصبانیت او کم نمیکرد…
بار دیگر آتشی به سمت دیواره روبه رویش پرتاب کرد و با عصبانیت غرید-من به اون اجازه نمیدم زحمت هایی که چند سال کشیدم رو به هدر بده…
نگاهی به گوی جادویش کرد و عصبانی فریاد سر داد -اجازه نمیدم…
و با گلوله ای آتشین گوی جادویی از کار افتاده اش را از بین برد…
romangram.com | @romangram_com