#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_اول)_پارت_10
-مشکلی نیس
-وانیا تو میگویی ناگهانی در اینجا حضور پیدا کردی و این برای من جالب است بدانم لباست را از کجا آورده ای؟
-لباسم؟خودمم نمیدونم من یک بلوز و شلوار زرد تنم بود ولی الان…اصلا من هیچی نمیفهمم…چطور میشه تو واقعیت آدم همچین چیزایی رو ببینه؟
-خودت میگویی انسان …اما تو انسان نیستی
-یعنی چی؟چی میگین شما؟من یک انسان کامل هستم…
-من نیرو ها را به خوبی در اطراف تو حس میکنم و این نشان میدهد تو یک انسان نیستی
گیج شدم اصلا این حرفا توی باورم نمیگنجید توی همین فکرا خمیازه ای کشیدم این خمیازه از کجا اومد؟ناگهان احساس شدید خواب کردم و بدنم شل شد و روی زمین خوردم ولی هیچ دردی حس نکردم و بعد از اون چشمانم بسته و دیدم سیاه شد
~~~~~~~
چهار جایگاه وسه گوی میدیدم،یکی پر از آتش،دیگری پر از قمر با اندازه های مختلف و دیگری پر از خورشید های کوچک و بزرگ
ناگهان گویی دیگر روی سکوی چهارم قرار گرفت گویی آبی رنگ که داخلش پر از چیزهایی قوطه ور مانند اشک بودند ولی به صورت های مختلف بعضی آتشین بودند و بعضی مشکی که با ستاره های داخلشون بیشتر به سفید میزدن و بعضی طلایی که خورشید های ریز ریز داخلشون بود.همه ی این ها در مایعی آبیرنگ شناور بودند.
با احساس سرمای عجیبی از جام پریدم و خودم رو توی اتاق بانو میترا دیدم و این یعنی…یعنی من اسیر سرزمین دیگری شدم و همه ی اتفاقاتی که برام افتادن واقعی بودن…نه نه یعنی من دیگه نمیتونم مامانمو ببینم؟بابام؟وای خدایا چرا؟چرا من؟
صدای فریادی منو از فکرام بیرون کشید-چیترا،تو این حق را نداری که در قصر و سرزمین من از قدرت ویژه ات استفاده کنی.نگاهی به بانو میترا و بعد به زن زیبایی که با صورتی عصبانی روبه روش بود انداختم.
زن خیلی زیبا بود صورتش مثل ماه شب چهارده و چشمانش سیاه بودند و درشت که وسط آن دو ستاره کوچک بود و لباسش مانند ماه بود،یعنی تو بدن این زن استخوان وجود نداره؟چطور بدنش به صورت هلالیه؟ایندفعه همون زن که احتمال میدادم اسمش چیترا باشه شروع به فریاد زدن کرد-حق دارم میترا.تو خلاف قوانین عمل کردی و این کاره تو به من این حق رو میده.
این یکی زیاد ادبی حرف نمیزد.
میترا-چه خلافی کرده ام که خودم نمیدانم؟
چیترا-برای من ادبی حرف نزن که حالم ازت بهم میخوره.
میترا-تو چطور با این لحن سخن میگویی؟من الهه این سرزمین هستم و تو الان فقط و فقط یک میهمانی نه بیشتر از آن.
چیترا یک پوزخند زد و با تمسخر گفت-هه میهمان؟با این حرفش انگار تازه منو دید و دوباره فریادش بلند شد-پس اینه!آره اینه؟این باید کشته بشه.
چی میگه این؟این یکی که از همه روانی تره!توی فکر بودم که متوجه شدم دستای شیشه ای چیترا بالا اومد و انگشتاش سمت من نشونه گرفت و بعد چند ثانیه
از انگشت هاش چند ستاره با نوک های تیز و یخی با سرعت به سمت من میومدند از تعجب و ترس سر جام خشک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم فقط تونستم دستام رو حایل صورتم کنم و چشام رو ببندم.چند دقیقه گذشت ولی اتفاقی نیفتاد.دست هام رو آروم آروم از روی صورتم برداشتم و چشام رو باز کردم ستاره های نوک تیز یخی روی هوا ایستاده بودن و در حال آب شدن بودن.
romangram.com | @romangram_com