#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_99
به سمتش چرخیدم:
-چطوری؟
-با یک بچه!
-بچه؟ دیوونه شدی؟ فکر میکنی آقاجون حاضر میشه یک زنگوله پا تابوت داشته باشه؟
-آقا جون عاشق بچه است. رفتارش با ماهان و نادر رو ببین. نگو نفهمیدی!
-اونا پسرن
-دیوونه نباش هما. واقع بین باشه. الهه ، نوه عمه هم پسره؟ نیلوفر چی؟
راست میگفت. مامان هم این را می دانست و رنج میکشید. همیشه بعد از دیدن رفتارهای بابا ، با بچه های فامیل با من بد میشد. انگار مرا در ناتوانی اش مقصر می دانست. به هر حال بعد از من دیگر بچه دار نشده بودند.
-چی بگم؟! یعنی...اونقدر عاشق بچه است که به آیده اش فکر نکنه و توی این سن...آخه چه تاجی به سر ما زده که بازم بچه بخواد؟!
-نمیدونم...هیچی نمیدونم.
-آرش؟
-هوم؟
-به نظرت...بریم سراغ سایه؟ دلم میخواد چشماشو از کاسه در بیارم..شر اونو که بکنیم همه چیز تمومه.
ضربه محکمی که به سرم وارد شد ، آخم را درآورد:
-واقعا بچه ای هما. بریم سر وقتش که چی بشه؟ گیرم بخواد طلاق بگیره. اگر به خاک سیاه بنشوندمون چی؟ اگر اصلا دنبال بهونه برای این کار باشه چی؟ فکرشم نکن. بمونه با یک بچه خیلی بهتر از اینه که بره و آخر عمری آقاجون رو داغون کنه! به هر حال زن رسمیشه. همینقدر که آقاجون راضی باشه و تو زندگی ما دخالت نکنه بسه..نباید بیشتر از این دخالت کنیم. باید قبل از ازدواجش کاری میکردیم. حالا دیگه آبیه که ریخته..ذهنتو از این فکرای بیخود پاک کن!
اخمهایم در هم شد. با این جبهه ای که آرش گرفت نمیتوانستم از طوطی حرفی بزنم. حتی می ترسیدم به او بگویم به خانه ی سایه رفته ام. باید با طوطی حرف میزدم و می فهمیدم نقشه اش چیست. آرش ساکت شده بود و در فکر بود. باید کاری میکردم بیشتر از این زن منزجر شود ، شاید با من راه می آمد. یادم به ملاقاتش با مامان افتاد.
-میدونی اومده اینجا؟
romangram.com | @romangram_com