#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_98
نفس عمیقی کشیدم و همه چیز را از آشنایی با سایه تا دوباره دیدنش در پارچه فروشی، برایش تعریف کردم . بعد هم از کمکهایش به من در خیاطی و بازشدن پایم به خانه اش گفتم . اخمهایش در هم بود و به فکر فرو رفته بود:
-آقاجون چطور دیدش؟
-یک روز که خونه اش بودم، حالم بد شد. مسموم شده بودم. زنگ زد به آقاجون و اومد اونجا. با هم بردندم بیمارستان ..این اولین بارش بود، بعد دیگه نمیدونم چی شد.
-پس با این حساب، با نقشه سر راه آقاجون قرار نگرفته.
-منم فکر نمیکنم ...اما...بعید میدونم بعدش نقشه ای نداشته باشه!
-چطور؟
-آخه دیدی چطور آقاجونو تو دستش گرفته؟ بعدم این برنامه خواستگار کذایی! اصلا انگار از قبل آماده است!
-نمیدونم....اما اینو بدون هما تو مشت گرفتن بابا سخت نیست. من مردم و میفهممش. کافیه مامان یکم بیشتر به دلش راه میومد.
-یعنی فقط مامان گناهکاره؟!
-نه...اصلا...اصلا من به بابا حق نمیدم. مردی که بخواد زیر آبی بره بالاخره بهونه پیدا میکنه. حرف من اینه که تو مشت گرفتن آقاجون اونقدرام سخت نیست که نیاز داشته باشه به برنامه ریزی و نقشه.
جرفهایش مثل سایه بود. او هم میگفت خواندن افکار بابا ساده است. پس چرا مادرم در تمام این سالها نخواسته بود؟
-تو میدونی مهریه اش چقدره؟
چشمهایش ریز شد و دقیق نگاهم کرد:
-چطور؟ چیزی شنیدی؟
-نه..اما..من می شناسمش..میترسم آرش..میترسم که آقاجون حماقتی کرده باشه!
سرش را دیوار تکیه داد:
-منم میترسم. تازه...میترسم یکجور دیگه هم کار دستش بده!
romangram.com | @romangram_com