#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_97
اخمهای آرش در هم رفت:
-بسپارش به من مامان. پسره اونقدر بد آوازه است که بابا بفهمه خودش میکشه کنار. با مشتری نمی سازه ..دائم دعوا داره . وای به حال زن و بچه اش.
نیش خندی زد:
-البته خیلی پولداره...سه تای ما رو میخره و آزاد میکنه. شنیدم قطعه قاچاقی وارد بازار میکنه..ولی کو مدرک!
قلبم تند تند میزد.
-پس چکار کنم آرش؟
-هیچی ته تغاری. توکلت به خدا باشه. مامان شما هم فعلا دست نگه دار. اگه من نتونستم کاری کنم زنگ بزن خونواده هادی!
هینی کشیدم.
-اما..
-ما صلاحتو میخوایم. هادی پسر خوبیه نترس. تو این موقعیتم بهترین گزینه است حق با مامانه.
دستم را از دستش بیرون کشیدم . پشت به آنها کردم و دلخور به اتاقم رفتم . روی زمین نشستم و سرم را به زانو گرفتم. خدایا تحمل این یکی را ندارم. چشمهای هادی پیش چشمانم جان گرفت. نگاهش نفسم را می برید. خدایا چطور عمری تحملش کنم. خدایا خودت به فریادم برس. آرش را صدا زدم تا مامان را قانع کند انگار بدتر ترس به جانم ریخته شد. بابا شاهکار کرده بود با داماد پسندیدنش! تقه ای به در خورد و آرش داخل اتاق شد.
سرش را به تاسف برایم تکان داد و کنارم نشست:
-جوری رفتار نکن فکر کنم بچه ای هما. من فکر میکردم تو از فرنگ عاقلتری! به مامان گفتم باهات حرف میزنم، تو عاقلی و گوش میدی!
-من دوسش ندارم داداش. نمیخوامش زور که نیست!
دستم را فشرد:
-فعلا اینا رو ول کن. ایشالا بابا رو راضی میکنم بی خیال کیس نابش بشه. تو هم از دست هادی راحت میشی. برام تعریف کن قضیه این دوستت و خاله اش چیه؟
romangram.com | @romangram_com