#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_96
-با همه اینا بابا باید از روی جنازه من رد بشه تا بذارم هما دست این مرتیکه بیوفته.
دستم را محکم فشرد. چه خوب بود که آرش بود. دلم را قرص میکرد...اما با این حال در دلم رخت می شستند. می دانستم که آرش آنچنان قدرتی هم ندارد. ولی همینقدر که زبانا هوایم را داشت برایم بس بود. آرش ابرو در هم کشید:
-موقع عروسی فرنگ بچه بودم. نوزده بیست سالم بود. ولی حالا نه..بابا نمیتونه نادیده ام بگیره. شما هم فکر خواستگاری از هادی رو از سرت بیرون کن!
مامان رو ترش کرد:
-چیه هی شر و ور میبافی آرش؟ معلومه چی میگی؟ خواستگاری کدومه؟ مادرش دوباره از هما خواستگاری کرده. الان تقریبا دو هفته است دارم سر میدوونمشون
ابروهای آرش با تعجب بالا پرید و به سمتم چرخید:
-مامان راست میگه هما؟
سرم را از خجالت زیر انداختم. با دو انگشت پشت گردنم را فشار داد می دانست حساسم.
-پس زجه موره ات برای این بود؟
نفس عمیقی کشید و باز موهایم را تاب داد:
-چی بهتر از این. دلتم بخواد پسر به این خوبی!
مامان قیافه فاتحانه ای گرفت . دوباره ترس به جانم افتاد. همینم مانده بود آرش هم به جناح مامان وارد شود:
-آرش تو رو خدا ...من شوهر نمیخوام...یعنی زوده برام...برو اتاقمو ببین؟ ببین اصلا به درد شوهر داری نمیخورم. اصلا هادی رو بدبخت میکنم. به خدا رو حیه ام خرابه میزنم زندگی اونم می ترکونم. حیف جوون مردمه..آرش تو رو خدا...من از بوی قصابا حالم بد میشه...آرش!
نگاهم بین چهره سرخ مامان و آرش چرخید و هر دو زیر خنده زدند. از حرص پا بر زمین کوبیدم. انگار هیچ کس نمیخواست مرا درک کند. اشک از چشمم سر خورد. آرش تنه ای به من زد و برخواست
-تو رو خدا ببین منو معطل خودش کرده. مامان این هنوز بچه است شوهر میخواد چکار؟
مامان خنده اش را خورد:
-بیخود کرده. من همسنش بودم دو تا بچه داشتم. سومی هم تو راه بود. از این گذشته بابات جدیه آرش. قراره بهشون بگه جمعه بیان. مسئله فقط پسره نیست. خاله اش هم هست
romangram.com | @romangram_com