#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_95
-خوشم باشه. بریم خواستگاری پسر مردم؟ حرفشم نزن مامان. تو خوبی هادی حرفی نیست ولی اصلا موافق نیستم. همین که گفتم خودم این مسئله رو تموم میکنم و تکلیف این پسره رو هم روشن میکنم
-قربونت برم داداش راست میگی؟
آرش خنده ای کرد و به عادت بچه گی ها موهایم را آرام کشید:
-نگاه کن ته تغاری چه خودشم لوس کرده. خجالت نمیکشی برای یک خواستگار منو اینطوری زهره ترک کردی؟
خنده روی لبم کش آمد و صورتش را بوسیدم.
-اه اه لوس!!
مامان با عصبانیت جلویمان قد کشید:
-وایسا ببینم چی برای خودت میگی آرش. این پسره قاپ باباتو دزدیده. کوتاه بیا نیست.
به سمتم چرخید:
-بهش بگو هما پسره کیه..د بگو
آرش متعجب به سمتم چرخید:
-موضوع چیه؟
-پسره خواهرزاده زنِ باباست.
-چی میگی؟ مامان گفت داداش دوست توئه؟ یعنی...یعنی...دوست تو...؟
عرق سرد بر پشتم نشست. بالاخره آرش هم فهمید. سرم را به تایید تکان دادم. اخمهایش در هم رفت. نگاهش روی مامان که صورتش از ناراحتی در هم بود نشست. آرام طوریکه فقط من بشنوم گفت:
-بعدا در این مورد حرف میزنیم. انگار یک چیزایی هست که من نمیدونم.
بعد بلندتر مامان را مخاطب قرار داد:
romangram.com | @romangram_com