#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_94

-بیا بشین داداش تا بهت بگم.
کنارم روی مبل نشست.
-چرا برای لرزش دستت دکتر نمیری ؟
نگاه از چشمهای نگرانش گرفتم . هیچ وقت دوست نداشتم در این مورد حرف بزنم:
-دو تایی میخوان به زور شوهرم بدن.
حرف قبلش را به سرعت فراموش کرد و نفس راحتی کشیدم:
-یعنی چی؟ مامان مگه نگفتم بهش نگو..خودم تکلیف این پسره رو روشن میکنم
-حریف بابات نمیشی آرش. خودتم میدونی حرفش یک کلامه.
بغضم بزرگتر شد. دلخوش شده بودم به حرف آرش ، ولی حرف مامان هم راست بود. کسی حریف بابا نمیشد. از ناراحتی اخمهایم در هم شد و با بغض مامان را مخاطب کردم:
-اون وقت شمام برای دست به سر کردن بابا، هادی رو لقمه گرفتید. این به اون در! هما این وسط هیچ کاره است.
رگ پیشانی آرش برجسته شد.
-چی میگی هما؟ منظورت چیه؟
-مامان میخواد زنگ بزنه به خونواده هادی بیان خواستگاری تا دهن بابا بسته بشه...میگه هادی رو بابا قبول داره...من نمیخوام آرش..تو رو خدا یه کاری کن!
- یکم حرف نزن ببینم. مامان هما چی میگه؟ یعنی من اینقدر بی غیرت شدم که برا خواهرم خواستگار جور کنید؟
-مگه هادی چشه؟ خوب و همه چیز تمومه. از آقایی چی کم داره؟
-مامان
صدای من و آرش همزمان بلند شده بود. آرش از ناراحتی سرخ شد:

romangram.com | @romangram_com