#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_93


صدای نگرانش در گوشی پیچید:
-چی شده هما؟ واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
نگرانش کرده بودم، ایرادی نداشت . من که جز او تکیه گاهی نداشتم!
-فقط بیا داداش...تو رو خدا زود تا مامان کار دستم نداده.
-من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
سریع گوشی را قطع کردم و سرم را روی زانوهایم قرار دادم. این چه اقبالی بود که من داشتم؟ اشک که از گوشه چشمم سر خورد عصبانی، پاکش کردم.خسته بودم از گریه های مداومی که جز سردرد ثمر دیگری نداشت. امروز که جمعه بود و گذشت، همین فردا با طوطی حرف میزدم تا حساب این زن را کف دستش بگذارد. از شدت نفرت و خشم تنم می لرزید . آمده بود در خانه ما، به حریم مادرم تجاوز کرده بود و لغز خوانده بود؟ وای که اگر میدانستم هرگز و هرگز دوباره پا در خانه ی آن عفریته نمیگذاشتم.
صدای زنگ در خانه بلند شد و خبر از آمدن آرش داشت. لبخند روی لبم جان گرفت. به جای نیم ساعت ، ربع ساعته رسیده بود. به سرعت از جا برخواستم. مامان در را باز کرده بود و با او احوالپرسی میکرد. نگاه چرخاندم و از اینکه زیبا را نمیدیدم نفس راحتی کشیدم. معلوم بود خیلی نگران شده است. نگاهش روی صورتهای پف کرده از گریه ما میچرخید. عاقبت طاقت نیاورد:
-چی شده هما؟ سکته نکردم تا رسیدم اینجا خیلیه!
مامان نگاه غضب آلودش را حواله من کرد:
-پس هما زنگ زد بهت! گفتم خیلی وقته بی دعوت پیدات نمیشه!
اخمهای آرش در هم رفت. باید تا قبل از اینکه مامان گله هایش را شروع میکرد با او حرف میزدم. کنارش رفتم و با دستهای سرد و لرزانم ، دست بزرگ و گرمش را در برگرفتم. مثل اسیری به او پناه برده بودم. دستش چرخید و دستم را گرفت. متعجب به من نگاه کرد:
-چی شده هما؟ چرا مثل میت سردی؟!
بغض کردم . اخمهایش در هم فرو رفت:
-مامان تو بگو چی شده؟
-چی بگم والا. کارهای باباته دیگه
آرش کلافه این پا و آن پا کرد. دستش را کشیدم:

romangram.com | @romangram_com