#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_92
-آشناست؟
-نفیسه ستاری...یادته؟ خواهرزاده سایه..همون که ..خاله اش رو..
-یا خدا...بیخود نبود که می ترسیدم...یا جده سادات...من همین امروز به خونواده هادی زنگ میزنم...همین امروز
بلندم کرد...
-یالا..یالا اینجا رو مرتب کن.
دستش را کشیدم . قلبم گواهی بد میداد:
-چی میگی مامان؟ برای چی؟
-حواست هست؟ میدونی مجبورت میکنه زنش بشی...بهونه قصاب مصابم نداری...میدونی اعصاب نداره..تنها کسی که بیاد پیش قبولش داره هادیه..
-مامان من شوهر نمیخوام..نمیتونه به زور شوهرم بده..شهر هرت که نیست.
چشم غره ای نثارم کرد. بدنم مثل بید می لرزید:
-تو غلط کردی با هفت پشتت. شوهر نمی خوام ، شوهر نمی خوام. بشین ببین میتونه شوهرت بده یا نمیتونه. دو روز رفتی تو کوچه فکر کرده خبریه...یاغی شده...من جنازت رو هم رو دوش این مرتیکه نمیذارم..
گریه ام گرفته بود.
-پس به بابا بگو میگم نه! مامان خواهش میکنم. پای هادی رو وسط نکش.
-نبودی ببینی چطور چشمای بابات برق میزد و از پسره و مال و مکنتش میگفت..جرات داری بهش بگو نه!
-مامان..تو روخدا..حداقل به آرش بگو بعد....مامان.
جوابم را نداد و از اتاق بیرون زد. قلبم ازاضطراب، تند تند میکوبید . تلفن را برداشتم و به آرش زنگ زدم . تلفن را که جواب داد ، به سرعت جواب سلامش را دادم و بی مکث فراخواندمش:
-داداش تو رو خدا بیا ..زن و شوهر میخوان بدبختم کنند.
romangram.com | @romangram_com