#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_90

از آغوشش بیرون آمدم. در خودش جمع شد:
-باید بهش می گفتم دور و برت نباشه...بهش می گفتم...
مثل ماده شیری غرید. خشم، نفرت و استیصال را میتوانستم در صورتش ببینم:
-برا دختر من دندون تیز میکنه؟ به خاک سیاهش مینشونمش.....
-مامان؟
-غمت نباشه، هما..میترسیدم بفهمی...حالا که میدونی غمت نبشه..من بد..من ضعیفه...من بی عرضه...اما مادرم....به ولای علی نمیذارم دورت بچرخه.
-مامان...چی میگی؟ شما..شما از کی میدونید؟ مامان؟
-تو از کی میدونی؟
سرم را زیر انداختم.
-از شب عروسی محمد....با هم دیدمشون.
صدایش تحلیل رفت:
-پس حال زارت مال این بود؟
دستش را نوازشگونه روی صورتم کشید. بغض کردم. مادرم محبتش را کم نشان میداد. یاد نگرفته بود نوازش را، قربان صدقه رفتن را. محبتش را فقط از لابه لای کارهایش..از دلنگرانیها و دل دل زدنهایش می فهمیدیم. مادری که مادری نمیدانست. در تمام مدتی که در خانه پدرش بود ، زیر سلطه برادر بود. مادرش هم به رسم جاهلانه ، ناز دادن دختر را زشت میدانست. مادرم ، عزیز تنهایم. حالا نوازشگونه اشک از چشمهایم میزدود و قربان قد و بالایم میرفت. اشک را پس زدم. باید می دانستم. باید میفهمیدم. سایه بازیش را آغاز کرده بود. اگر تهدید من طبلی تو خالی بود، انگار او از قبل تجهیز شده بود:
-قربونت برم گریه نکن مامان...گریه نکن..تو رو جون من!
نگاه اشک آلودش رنگ غضب گرفت:
-صد بار بهت گفتم جونت رو قسم نده.
باز بغض کرد. سر در دامانش گذاشتم. موهایم مهمان نوازشهای کم سابقه اش شد:

romangram.com | @romangram_com